زمان در دیدگاه انسان اعصار قدیم به دو گونۀ مقدس و نامقدس تقسیم میشد. «زمان مقدس» زمانی بود که صرف امور مقدس و ایمانی میشد و «زمان نامقدس» آن بود که در گذران زندگی روزمره و امور عادی به کار میرفت. این زمانهای مقدس خود چند دسته بودند. دستۀ اول زمانی بود که صرف امور دینی، نمازها و خواندن سرودهای ایمانی میشد. دستۀ دوم زمانهای اسطورهای بودند که آدمیان با تکرار آنها و بازساختن آنها، سعی داشتند خود را به زمانهای کهن اسطورهای و وقایع دوری که توسط خدایان و قهرمانان انجام گرفته بود وصل کنند و به اصل و منشأ خویش بازگردند. دستۀ سوم هم زمانهایی بود که یادآور ریتمهای کیهانی شمرده میشد. مانند نو شدن هلال ماه و یا ورود خورشید به برجهای جدی و حمل. انسان اعصار کهن میکوشید تا هرچه بیشتر از زمانهای نامقدس بکاهد و زمانهای مقدس را گسترش دهد.
در این بین، معنا و مفهوم زمانهای مقدس کیهانی برای آدمیان بسیار وسیعتر بود و برای آنها ارزش بیشتری قائل میشدند. باور انسانهای کهن بر این بود که هر رویداد کیهانی و طبیعی که هر ساله تکرار میشد، دقیقاً همان چیزی است که در ازل رخ داده بوده. به همین جهت انجام آیینهای وابسته به این زمان مقدس با نمایشهایی همراه بود و مردمان اعتقاد داشتند که با انجام آنها میشود زمان حال را به زمانهای اسطورهای گره زد و آن را به زمانی ابدی و اسطورهای تبدیل کرد.
این جشنهای ریتمیک گاه ماهیانه بود مثل رؤیت هلال ماه و گاه به صورت سالیانه برگزار میشد؛ که میتوان جشن سده، جشن مهرگان و نوروز را برای آن مثال زد. جشنهای سالانه و به خصوص نوروز هدف دیگری را نیز دنبال میکرد که اهمیت بیشتری در نزد مردم داشت. در حقیقت اجرای دقیق آیینها و برگزاری مناسب این جشن، مردم را قادر میساخت تا زمان نامقدس گذشته را در کنار خطاها و اشتباهات فردی و اجتماعی خود پشت سربگذارند و روزی نو و روزگاری نو را شروع کنند. این اعتقاد در بین مردم وجود داشت که برگزاری جشنها و آیینهای نوروزی یک دورۀ زمانی را پایان میداد و دورهای تازه را برمیگشود.
نکتۀ دیگر اینکه انسان اعصار قدیم برای هرچیزی روح و جان قائل بود و پدیدههای طبیعی را به شکلی متافیزیکی مینگریست و نه فیزیکی. برای مثال روئیدن گیاهان را زنده شدن آنها میدانست و پژمرده و زرد شدن پاییزیشان را مرگ زمین به حساب میآورد. هر هلال ماهی که در آسمان ظاهر میشد تولدی نو بود و هر محاقی مساوی با مرگ. حتی اینگونه تصور میشد که خورشید هرروز متولد میشود و هرشب میمیرد. به این شکل طبیعت عمق، گسترش و معنایی بس وسیعتر از آنچه حالا ما برایش قائلیم مییافت.
این نو شدن زمین یا همان سال نو،به خاطر اهمیت عمیقی که در زندگی معنوی و اجتماعی انسانها داشت، سبب پدید آمدن یک سری آیینها و سنتهای پربار و غنی گشته که به نخو شگفتانگیزی بین بسیاری از جوامع بشری مشترک است. از جملۀ این آیینها و سنتها میشود این موارد را نام برد:
1- پاکسازی محیط، تطهیر خویش، اقرار به گناهان، بیرون کردن شیاطین و دیوان از خانه و شهر و روستا به کمک اشعار و دعاهای مختلف.
2- کشتن آتش و برافروختن دوبارۀ آن.
3- راه افتادن مردانی با صورتکهای سیاه و رفتن تا مرز شهر، روستا، دریا، خانه و . همراه با خواندن شعرها و ادعیههای خاص.
4- برگزاری مسابقات پهلوانی و قهرمانی بین مردان شهر که نمادی بود از نبرد خدایان با شیاطین.
5- به پا کردن مراسمهای عیاشی و آشفتهسازی نظم معمول به همراه اجرای مراسمهایی که آن را ارجی میگفتند.
این جشنها و آیینها بیشتر جنبۀ ایمانی و اسطورهای داشت. اگرچه این اسطورهها در هر مکان و قومی دارای تفاوتهایی است، ولی در کلیّت مسئله شباهت بسیاری داشت. از جمله اینکه اعتقاد انسانهای کهن بر این است که در آغاز آشفتگی بود و بینظمی بر جهان حاکم بود. تا اینکه خدا (یا خدایان) از درون این آشفتگی سر برآورد و نظم را در تمام هستی حاکم ساخت. به همین خاطر است که در اغلب مراسمهای آیینی سال نو، آغاز سال با آشفتهسازی و سپس نظمبخشی به زندگی همراه است. برای مثال، در قدیم رسم بر این بود که آتشها را قبل از پایان سال و شروع سال جدید میکشتند و سپس آتشی نو را برافروخته میساختند. یا اینکه مراسمی برای حضور مردگان برگزار میشد که در آن مردانی با صورتهای سیاه شده شعرهایی میخواندن و به آوازخوانی میپرداختند؛ که این خود نمادی بود برای از میان رفتن مرزهای هستی و نیستی و مرگ و زندگی.
نکتۀ جالب توجهی که همۀ این مقدمات را برایش گفتم این است که اگر کمی سر بچرخانیم و دور و برمان را بهتر ببینیم، میتوانیم برخی از این آیینها و مراسمها را همین اطرافمان مشاهده کنیم. هنوز پاکیزه ساختن خانه و کاشانه که به آن خانهتکانی میگوییم مرسوم است. روشن کردن شمع در سفرۀ هفتسین میتواند نشانهای از برافروختن آتش نو باشد. خواندن قرآن یا دیگر کتابهای دینی و زمزمه کردن دعاهای مخصوص برای این است که در آغاز سال نو شیاطین و دیوان را از خانه و کاشانۀ خود برانیم. اینکه در آغاز سال نو از خدا طلب بخشش میکنیم نیز به معنای فراموشی دورۀ پیشین و آغاز حیاتی نو است. حاجی فیروزهایی که هنوز در خیابانها حضور دارند نشانهای هستند از مردانی که صورت خود را سیاه میکردند. ارتباط نوروز و دنیای مردگان را هم میتوان از مردمی که پیش از عید به دیدار قبر بستگانشان میروند و بالای سر آنها چراغ و شمع روشن میکنند متوجه شد. مسابقات و زورآزماییها هم که در بسیاری از روستاها و شهرها مرسوم است و نمادی است از نبرد خدایان با شیاطین و دیوان. آیین سیاووشخوانی نیز که نمادی است از بیداری دوربارۀ زمین و نو شدن حیات زمینی، هرساله در بعضی از روستاها انجام میشود.
سخن آخر هم اینکه گفتم به مناسبت عید نوروز کمی بیشتر دربارۀ آن توضیح دهم. اگر هم خواستید بیشتر دربارۀ نوروز و مراسمهای آن بدانید، کتاب «جستاری چند در فرهنگ ایران-مهرداد بهار» پیشنهاد خوبی است.
با اینکه چند روزی است استرس بازی امشب را دارم، ولی برد و باختش زیاد هم برایم تفاوتی ندارد. البته که دوست دارم میلان برنده باشد. ولی به عنوان هواداری که در قارۀ دیگری زندگی میکند و هزاران کیلومتر از ورزشگاه موردعلاقهاش دور است. به عنوان کسی که تنها فایدهاش برای باشگاه بالاتر بردن تعداد دنبالکنندههای اکانت آن در توییتر است. به عنوان مخاطبی که سالهاست نه حق پخشی برای دیدن بازیهای تیمش پرداخته، نه حتی با خرید محصولات هواداری برای باشگاه سودی داشته، نمیتوانم آنچنان هم ادعای هواداری داشته باشم. اصلاً من کجای این باشگاه و فلسفهاش قرار میگیرم؟ چه جایگاهی در فرهنگ هواداری این باشگاه دارم؟
نه، هواداری در ایران هیچوقت رنگ و بوی هواداری در کشورهای اروپایی را ندارد. من میلان را به خاطر پیشینۀ ی و اجتماعیاش انتخاب نکردم. حتی دوست داشتن میلان، دوست داشتن پرسپولیس نبود که آن را به ارث برده باشم. میلان از همان روزهای اول یک دلخوشی شخصی بود برای من. یک گوشۀ دنج، یک دلخوشی شخصی برای عبور از بالا و پایینهای زندگی روزمره. سالهای اول میلان را انتخاب کردم تا توی مدرسه سری داشته باشم بین سرها، حرفی داشته باشم برای زدن. ولی هرچه سن و سالم فراتر میرفت شکل هواداریام تغییر کرد. دقیقتر بخواهم بگویم، بعد از آن شب دردناک استانبول، میلان برایم خیلی بیشتر از یک باشگاه عادی بود. اگرچه بردها و قهرمانیهای پرتعداد مرا عاشق میلان کرد؛ ولی آن شب شوم بود که به من هوادار بودن را آموخت. آن شب بود که فهمیدم فوتبال در کنار همۀ لذتبخشیها، شیرینیها و بردهایش یک روی دردناک و زجر آور هم دارد. باختها و تلخیهای زندگی.
میلان این سالها خیلی شبیه به من بوده. تیمی شکستخورده، اما پر غرور. دنبال رؤیاهایی که برای دستیافتن به آنها باید پستی و بلندیهای بسیاری را طی کرد. باید خون دل خورد. اینکه از سه روز پیش دلهره افتاده به جانم و استرس دربی امشب تمام تنم را مور مور میکند، بی دلیل نیست. دوست دارم وقتی داور سوت پایان بازی را میکشد، این من باشم که سرم را مغرورانه بالا میگیرم. اما حتی اگر پایان این داستان آه و افسوس و حال بدش باشد، باز چیزی را نباختهام. من در خودم یازده بازیکن و مربی را میبینم که برای بردن همه چیز و همهکس جنگیده، تمام تلاش اینروزهایش را به کار گرفته و ذرهای سر تسلیم فرود نیاورده است. اصلاً چه چیزی مهمتر از این؟
سلبریتیگریز؟ نه، من همیشه آدم سلبریتیستیزی بودم. به هر اندازهای که آدمها برچسب سلبریتی میخورند از چشم من میافتند. میخواهد آن آدم یک فوتبالیست مطرح باشد مثل آقای مجیدی، میخواهد یک خوانندۀ محبوب باشد مثل همایون شجریان، یا نویسندهای محبوب مثل رضا امیرخانی. از چشمم میافتند که هیچ! میتوانم بگویم با همۀ فعالیتهایشان زاویه پیدا میکنم. اگر قبلاً از بازی فرهاد مجیدی لذت میبردم (با اینکه توی تیم رقیب بود.)، اگر با شنیدن صدای همایون شجریان میتوانستم یک روز کامل زندگی کنم، اگر قبلاً خواندن کتابهای آقای نویسنده یکی از لذتهای زندگیام بود، حالا دیگر نیست. حالا تا اسم فرهاد مجیدی میآید یاد برخورد نفرتانگیزش میافتم با آن پلیس راهنمایی و رانندگی. وقتی اسم همایون شجریان میآید یاد چند آلبوم آخرش و ادابازیهایش با آن جناب اظری میافتم. وقتی با کسی از امیرخانی صحبت میکنم یاد تزهای روشنفکریاش میافتم و جایزۀ رمان سال که آخرش هم نفهمیدم چرا امیرخانی! آن هم برای رمانی نه چندان قوی، که مطمئنم خودش هم قبول دارد که کم و کاستی زیاد داشت.
یک موضوع گنگ دیگری هم برایم این وسط باقی است. اینکه چرا باید یک فوتبالیست (در این مثال فوتبالیست است.) بشود الگوی جوانان ما! که بعد کمیتهای که اسم اخلاق را روی آن گذاشتهاند بیاید و آن فوتبالیست را از بازی کردن در زمین فوتبال محروم کند. مگر چه انتظاری از شخصیت اجتماعی یک فوتبالیست(یا خواننده یا هر سلبریتی دیگری) داریم؟
س.ن: درست یا نادرست خواستم کمی غرغر کرده باشم.
«بیبی معصومه» نود و پنج ساله است. خواهر استاد محمد بهمن بیگی است. مرد بزرگی که احتمالاً نامش را با کتاب«بخارای من، ایل من» به یاد دارید.(کتاب فارسی راهنمایی یا دبیرستان ذکر خیرش بود.) مردی که سالهای سال عمرش را صرف آموزش به عشایر و ساخت مدارس عشایری کرد. بیبی معصومۀ نود و پنج ساله، با شعر خواندن و مشاعره کردنش همۀ تصورم از یک پیرزن را خراب کرده. پیرزن از پس سالها تجربه و زندگی، حالا نشسته کنار یکی از نوههای دختری و در جواب شعرهایش، با لحنی روان و زیبا شعر میخواند و مشاعره میکند. کلیپش را میتوانید در ادامه ببینید. اینکه چرا بعد از پنجاه و سه روز دوری از وبلاگ و وبلاگنویسی، با این کلیپ شروع به نوشتن میکنم هم دلیل دارد. دلیلش روز زبان مادری بود، که البته دو روز از آن میگذرد. راستش به شکل کنایهآمیزی خواستم به واسطۀ این کلیپ و یادآوری یک اسم بزرگ، طعنهای زده باشم به خودمان، خانوادههایمان، مدرسهها و حتی صداوسیما، که گویا همهمان سخت دوستدار تهرانیزه کردن و یکسانسازی خردهفرهنگها هستیم و در این راه هیچ کوتاهیای هم نمیکنیم.
س.ن:
برای یک وبلاگنویس دردناکتر از اینکه یکباره برود و بعد از پنجاه و سه روز بخواهد دوباره بنویسد، نیست. (حساب روز و ساعت و دقیقهش را هم داشتم.)
چند وقتی بود یک ایدۀ نیمپخته در ذهنم داشتم و کم کم سعی کردم با بهره بردن از م دوستان پختهترش کنم. حاصل کار در حال حاضر شده کانال پایین. مخاطب کانال همۀ جمعیت کتابخوانه و هدفش تبادل(یا فروش با قیمت منصفانه) کتابهاییه که یک گوشهای از کتابخونههامون جا خوش کرده و خاک میخوره. کتابهایی که شاید به کار ما نیاد، ولی ممکنه یک نفر صدها کیلومتر اونطرفتر بهش نیاز داشته باشه.
از اونجایی که هدف کانال تنها تبادل کتاب هست، قراره بدون هیچ واسطهای کار کنه و چون هیچ تبلیغاتی نداره میخوام ازتون خواهش کنم تا در این کار کمک کنید. به چند شکل:
اول اینکه در صورت تمایل خودتون عضو کانال بشید.
دو اینکه شیوهنامۀ کانال رو برای گروهها، کانالها و دوستانی که میشناسید بفرستید.
سه اینکه اگر پیشنهاد یا انتقادی نسبت به کانال دارید مطرح کنید.
پیشاپیش ممنونم.
خدایا، بیکارهام مکن، بیمصرفم مکن، عیّاشم مکن، خودباورم مکن، اسیر تنم مکن، پیش فرزندان سرزمینم سرافکنده و سرشکستهام مکن، دربهدرم کن اما دلبسته به زر و زیورم مکن!
خدایا! کاری مکن که کودکان، آنگاه که از مادران و پدران خود میپرسند: «این میرمَهنا برای مردم ما چه کرده است؟» هیچکس هیچ داستانی برای گفتن نداشته باشد!
#بر_جاده_های_آبی_سرخ
#نادر_ابراهیمی
پینوشت هم میشد که داشته باشد. ولی بگذریم.
نمیدونم به خود کلمۀ بهار ربط داره یا چی؛ ولی کرم گوشترین(فکر میکنم کرم گوش رو جولیک میگفت) و پرتکرارشوندهترین آهنگهای ویژه بهار برای من دو تصنیف «بهار دلکش» و «بهار دلنشین» بوده.
نمیدونم به خود کلمۀ بهار ربط داره یا چی؛ ولی کرم گوشترین(فکر میکنم کرم گوش رو جولیک میگفت) و پرتکرارشوندهترین آهنگهای ویژه بهار برای من دو تصنیف «بهار دلکش» و «بهار دلنشین» بوده.
خطاهای نویسندگی نوشتۀ مهدی رضایی است. کتاب را خیلی وقت قبل خوانده بودم و از بین هفتاد خطایی که نویسنده شرح داده بود، هشت مورد را یادداشت کرده بودم و در نظرم جالب آمد. با کمی دخل و تصرف و مثالهایی جهت واضحتر شدن متن:
1- خودشناسی؛ نویسنده باید خودش و دنیای درون و بیرونش را بشناسد تا بتواند اندیشهها و درونیات خودش را داخل داستان پیاده کند. خواننده جویای اندیشههای نویسنده و کنکاشهای درونی او در دل داستان است. خواننده میخواهد بفهمد که اندیشۀ نویسنده در اثر، چگونه به تحریر درآمده و چه نقشی در زندگی او دارد.
2- جهانشناسی نویسنده؛ دربارۀ چیزی ینویسید که آن را کاملاً درک میکنید. نویسنده باید از تجربیات و مشاهدههای خودش در داستان استفاده کند. نداشتن شناخت نسبت به جهان فردی و عمومی (ما یک جهان عمومی داریم و نزدیک هشت میلیارد جهان فردی) و نوشتن از چیزهایی که نویسنده آنها را تجربه نکرده، از خطاهای مهم نویسندگی است.
3- داستان رونوشت برداری از وقایع نیست. داستان بازتاب حالات روانی و عاطفی نویسنده در خلل وقایع است. یک واقعه ممکن است در احساس و روان هر فرد تأثیر خاص و مجزایی داشته باشد.
4- نثر داستانی؛ گاه و بیگاه میشنویم که این نثر داستانی نیست؛ یا این کلمه داستانی نیست. اصلاً نثر داستانی چیست؟
در حقیقت نوشتن هر متنی، نثر مربوط به خودش را میطلبد. برای مثال:
نمونۀ نثر خبری: شب گذشته در میدان اصلی، فردی به نام علی بر اثر ضربات چاقو جان سپرد.
نمونۀ نثر داستانی: دیشب، در میدان اصلی، علی را با چند ضربه چاقو از پا درآوردند.
همچنین، هر فضازماان میتواند کلمات مورد استفادۀ نویسنده را محدود کند. نویسنده گاهی حق استفاده از برخی عبارات را ندارد و بهتر است از آنها استفاده نکند. در واقع استفاده از برخی کلمات میتواند خواننده را از داستان خارج کند. در این حالت نیز میگوییم که نثر نویسنده داستانی نیست. برای مثال در توصیف یک فضای روستایی نویسنده حق استفاده از کلمۀ «سرویس بهداشتی» را ندارد. ولی وقتی داستانی در فضای فرودگاهی اتفاق بیفتد، سرویس بهداشتی اتفاقاً میتواند کلمۀ بهتری باشد. نمونۀ مکالمه نثر غیرداستانی در فضازمان روستا:
مادر از عبدالله پرسید: بوات کجاس عبدالله؟
-پدر رفته سرویس بهداشتی!
5- برای شخصیتهای اصلی داستانتان باید شناسنامه صادر کنید. صادر کردن شناسنامه برای شخصیتهای داستان، در حقیقت تثبیتکنندۀ شخصیت اوست. (آقای کیهان خانجانی میگفت وظیفۀ نویسنده خلق یک شخصیت و اضافه کردن یک شخص خاص و جدید به دنیایی است که برخی دوست دارند یکدست باشد. وظیفۀ تیغ سانسور یکدست کردن است و وظیفۀ نویسنده فرار از این سانسور و یکرنگی.)
6- علتمندی؛ بین یک داستان واقعی و یک واقعیت داستانی تفاوت وجود دارد. گاهی ممکن است شما داستانی بنویسید و وقتی کسی در نقدش گفت: «این داستان دور از واقع است،» شما در جواب دلیل بیاورید که خودتان در صحنه بودهاید و دقیقاً همین اتفاق افتاده! این چیزی که شما میگویید یک داستان واقعی است. ولی مشکل اینجاست که نمیتواند یک واقعیت داستانی باشد. ایدههای داستانی باید به باورپذیری برسد. باید علتمندی و منطق روایی در جهان داستانی نویسنده مشخص باشد.
7-یک قصه بیش نیست قصۀ عشق وین عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است.
این بیت را خواندید؟ ربطش به داستان چیست؟ ربطش اینجاست که گفته میشود موضوعاتی که برای خلق داستان وجود دارد یک عدد محدودی است. مثلاً بیست و هفت موضوع، یا عددی در همین حدود. ولی نوع نگاهها و ایدههای داستانی نامحدودند.(به یک موضوع ثابت میشود لااقل هشت میلیارد نگاه متفاوت داشت!) نویسندهای موفق است که ایدهای نو و نگاهی نو برای روایت ارائه کند. دوری از کلیشهها نقش مهمی در موفقیت یک داستان و یک روایت دارد.
8-آشنایی با تکنیکهای نویسندگی و استفاده از تکنیکهای نویسندگی خیلی خوب است. ولی باید حواسمان را جمع کنیم که درست و به جا از آنها استفاده کنیم. برای مثال، امروزه در بسیاری از داستانها برای فرار از روایتهای خطی، از تکنیک فلاشبک استفاده میشود. تکنیک خوبی است و اغلب هم جواب میدهد. ولی مهمترین خطایی که در این تکنیک ممکن است اتفاق بیفتد این است که در فلاشبک هیچ تغییری در رفتار و تصویرسازی داستان اتفاق نیفتد. مثل سریالهای تلوزیونی که وسط فضازمان پیش از انقلاب، یکباره یک پژو 206 رد میشود! با تغییر زمان، قطعاً مکان و رفتار آدمها نیز باید تغییر کند. مثلاً نوع نگاه یک مرد 30 ساله با یک مرد 50 ساله متفاوت است. یا زبان یک نوجوان 13 ساله با زبان یک مرد 37 ساله طبیعتاً تفاوتهای زیادی دارد. خطای دیگری که در فلاشبک ممکن است اتفاق بیفتد زمان استفاده از این تکنیک است. نویسنده باید حواسش باشد که به موقع از این تکنیک استفاده کند. برای مثال، فلاشبک زدن در نقطۀ اوج داستان مثل این میماند که وسط یک مسابقۀ فوتبال حساس، درست زمانی که مهاجم پشت ضربۀ پنالتی قرار گرفته است، پدر شما شبکه را عوض کند و بخواهد شبکۀ خبر ببیند!
#خطاهای_نویسندگی_و_تجربیات_نویسندگی
هرکدام از ما در زمینهای خاص بیشتر کتاب خواندهایم. یکی از فلسفه بیشتر خوانده است و یکی از تاریخ، دین، اسطوره، عکاسی، موسیقی، داستان، ادبیات کودک، شعر، رمان، برنامهنویسی، آموزش زبان، روانشناسی و یا هرچیز دیگری. خلاصه اینکه دانستههایمان در حوزهای که تخصصیتر دنبالش میکنیم بیشتر است و آشناییمان با کتابهای آن حوزه هم.
منظور؟ منظور اینکه میخواهم خواهش کنم، هرکس در هر حوزهای که با آن آشنایی بیشتری دارد، یک تا چند کتاب را معرفی کند.
آشنایی با حوزههای فکری متفاوت و ورود پیدا کردن به آنها کار سختی است. ولی اگر بدانید که بهتر است از کجا شروع کنید، کار به مراتب آسانتر میشود.
خودم را مثال میزنم. روزهای اولی که میخواستم دربارۀ داستان بیشتر بخوانم توصیههای چند دوست وبلاگنویس (زمزمههای تنهایی، خورشید و آرزوهای نجیب) بسیار به کارم آمد. یا زمانی که دنبال مطالعه بیشتر دربارۀ جامعهشناسی بودم کتابهایی که «هشتحرفی» معرفی کرده بود کمک زیادی کرد. حتی اگر عقبتر بیایم، اولین روبروییام با دنیای رمانهای علمی تخیلی را یک دوست رقم زد. آنهم با معرفی کتابهای «ژول ورن». اولین مرتبهای که سراغ داستانهای ایرانی رفتم هم با «یکی بود یکی نبود-جمااده» شروع شد، که آن را مسئول کتابخانه داد و گفت بخوان. اولین رمانی که از «پائولو کوئیلو» خواندم هم «شیطان و دوشیزه پریم« بود. فکر میکنم تعطیلات عید بود و کتاب را خاله با خودش آورده بود. خواسته یا ناخواسته باعث شد من چند کتاب دیگر کوئیلو را هم بعدها بخوانم.
خلاصۀ مطلب اینکه همۀ ما اغلب موارد کتابهایمان را با توصیۀ دیگران انتخاب میکنیم و نمیتوانیم منکر تأثیر آنها در انتخابهایمان شویم.
به همین جهت است که میخواهم این لطف را بکنید و در هر حوزهای که مطالعه و فعالیت بیشتری دارید(یا داشتهاید.)، یک یا چند کتاب مفید را معرفی کنید. (برای هر کتاب یکی دو خط هم توضیح بنویسید که دیگر عالی است.)
فرقی هم نمیکند شاخهای که در آن زیاد کتاب خواندهاید مثلاً رمانهای فانتزی و علمیتخیلی باشد یا اصول فلسفه و منطق. فقط این نکته را در نظر بگیرید که کتابها را برای مخاطبی معرفی میکنید که ممکن است اولین روبرویاش با شاخۀ موردنظر باشد. پس حواستان بیشتر به ساده بودن و قابل فهم بودن کتاب باشد.
پینوشت: حالا که نزدیک نمایشگاه کتاب تهران هستیم، شاید این پست و کتابهای پیشنهادیاش هم به کارتان بخورد.
بازیکنهای فوتبالی وقتی بازنشست میشن برای همیشه کفشهاشون رو آویزون میکنن. بوکسورها همین کار رو با دستکشهای قرمز و آبی مشتزنیشون انجام میدن. دربارۀ کشتیگیرها هم اصطلاح «در آوردن دوبنده» همیشه رایج بوده. اینبار اما یک مرد با موهای سپید شده با عینکی بیضیشکل اعلام کرد که برای همیشه قراره نوشتن رو کنار بگذاره.
هوشنگ مرادی کرمانی بعد از چاپ آخرین اثر خودش با نام «قاشق چایخوری» اعلام بازنشستگی کرد.
«معتقدم نویسنده مانند بوکسور و فوتبالیست و . یک دورهای دارد و تمام میشود؛ دوره من تمام شده و دیگر نمیخواهم بنویسم، البته اگر بتوانم!-خبرگزاری ایسنا»
+عکس از کانال احسان رضایی
در عالم یک چیز است که آن فراموش کردنی نیست. اگر جمله چیزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نیست، و اگر جمله را به جای آری و یاد داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هیچ نکرده باشی. همچنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معیّن، تو رفتی و صد کارِ دیگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی، چنان است که هیچ نگزاردی.
پس آدمی در این عالم برای کاری آمده است و مقصود آن است، چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد: «اِنَّا عَرَضْنَا الْاَمَانَةَ عَلَی الْسَّمَواتِ وَالْاَرضِ وَالْجِبَالِ فَاَبَیْنَ اَنْ یَحْمِلْنَهَا وَاَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْاِنْسانُ اِنَّهُ کَانَ ظَلُوْماً جَهُوْلاً *»
آن امانت را بر آسمانها عرض داشتیم نتوانست پذیرفتن. بنگر که از او چند کارها میآید که عقل در او حیران میشود؛ سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کان زر و نقره میکند، نبات زمین را در جوش میآرد و زنده میگرداند و بهشت عدن میکند، زمین نیز دانهها را میپذیرد و برمیدهد و عیبها را میپوشاند و صدهزار عجایب که در شرح نیاید میپذیرد و پیدا میکند. جبال نیز همچنین معدنهای گوناگون میدهد، این همه میکنند امّا از ایشان آن یکی کار نمیآید. آن یک کار از آدمی میآید که «وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ ** »، نگفت: «و وَلَقَدْ کَرَّمْنَا الْسَّمَاءَ وَ الْاَرْضَ».
* سورۀ احزاب-آیۀ 72
**سورۀ اسراء-آیۀ 70
آدمی اسطرلاب حق است، اما منجّمی باید که اسطرلاب را بداند، ترهفروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد، اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را و دَوَران و برجها و تأثیرات و انقلاب را الی غیرذلک؟ پس اسطرلاب در حقّ منجّم سودمند است؛ که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ». همچنان که این اسطرلاب مسین آینهٔ افلاک است، وجود آدمی که «وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِیْ آدَمَ» اسطرلاب حق است. چون او را حقّتعالی به خود عالِم و دانا و آشنا کرده باشد، از اسطرلابِ وجودِ خود تجلّیِ حقّ را و جمالِ بی چون را دم بدم و لمحه به لمحه میبیند و هرگز آن جمال از این آینه خالی نباشد. (+)
حکایت میآورند که حق تعالی میفرماید که ای بندهٔ من، حاجت تو را در حالت دعا و ناله زود برآوردمی، امّا در اجابت جهت آن تأخیر میافتد تا بسیار بنالی که آواز و نالۀ تو مرا خوش میآید. مثلاً، دو گدا بر در شخصی آمدند؛ یکی مطلوب و محبوب است و آن دیگر عظیم مبغوض است. خداوند خانه گوید به غلام که زود ،بی تأخیر، به آن مبغوض نان پاره بده تا از درِ ما زود آواره شود؛ و آن دیگر را که محبوب است وعده دهد که هنوز نان نپختهاند، صبر کن تا نان برسد.
مبغوض=مورد خشم واقع شده.
پیلی را آوردند بر سرچشمهای که آب خورَد. خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد، نمیدانست که از خود میرمد. همۀ اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمیرنجی، چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی.
پادشاهی دلتنگ بر لب جوی نشسته بود. امرا ازو هراسان و ترسان، و به هیچگونه روی او گشاده نمیشد. مسخرهای داشت عظیم مقرب. امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم. مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه به روی او نظر نمیکرد و سربر نمیداشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند. در جوی نظر میکرد و سربرنمیداشت. مسخره گفت پادشاه را که: «در آب جوی چه میبینی؟» گفت: «قلتبانی را میبینم.» مسخره جواب داد که:«ای شاهِ عالم بنده نیز کور نیست.
اکنون همچنین است: اگر تو در او چیزی میبینی و می رنجی آخر او نیز کور نیست. همان بیند که تو میبینی.»
قلتبان=قرمساق،دیوث
درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشقِ آن کار در درون نخیزد، او قصدِ آن کار نکند و آن کار بی دردِ او میسر نشود. خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره. تا مریم را دردِ آن زه پیدا نشد، قصدِ آن درخت بخت نکرد. او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوهدار شد.
تن همچون مریم است، و هر یکی عیسی داریم؛ اگر ما را درد پیدا شود، عیسایِ ما بزاید؛ و اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راه نهانی که آمد، باز به اصل خود پیوندد. الا ما محروم مانیم و ازو بی بهره.
آخر معشوق را «دلارام» میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است. و چون پایههای نردبان جای اقامت و باش نیست، از بهرگذشتن است، خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه دراز بر او کوته شود و درین پایههای نردبان عمر خود را ضایع نکند.
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد وگفت که تو را چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی. لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تو را خوبان و نغزان نمایم، و فدای تو کنم و به تو بخشم. چون حاضر کردند مجنون را، و خوبان در جلوه آمدند، مجنون سر فرو افکنده بود و پیش خود مینگریست. پادشاه فرمود آخر سر برگیر و نظر کن. گفت میترسم. عشق لیلی شمشیر کشیده است، اگر سر بردارم سرم را بیندازد.
مرا خویی است که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود. اینکه جماعتی خود را در سماع بر من میزنند و بعضی یاران ایشان را منع میکنند، مرا آن خوش نمیآید. و صد بار گفتهام برای من کسی را چیزی مگویید. من به آن راضیام و آخر من تا این حد دلدارم که این یاران که به نزد من میآیند، از بیم آن که ملول نشوند، شعری میگویم تا به آن مشغول شوند، و اگر نه من از کجا شعر از کجا؟
واللّه که من از شعر بیزارم، و پیش من از این بَتَر چیزی نیست! همچنان است که یکی دست در شکمبۀ گُه کرده است و آن را میشوراند برای آرزوی مهمان. چون اشتهای مهمان به شکمبه است مرا لازم شد.
.
توضیح: کتاب فیهمافیه، در حقیقت آموزههایی بوده که مولانا برای پیروانش بیان میکرده و برخی از یارانش این آموزهها رو ثبت میکردند. به همین خاطر اغلب متنها به شیوۀ سخنرانی و راوی اول شخص داخل کتاب اومده. مثالش همین متن بالاست. سعی میکنم در انتخابهام تقریباً همۀ مطالب کتاب رو با همۀ سمت و سوهای عرفانی، اخلاقی، نصیحتی، حکایتها و . پوشش بدم.
پینوشت:
در بخش توضیحات کتاب چند بیت دیگر هم هست که به همین موضوع اشاره داره و دربارۀ درگیریهای مولانا با شعر و شاعری سخن میگه.
مثلاً این بیت:
شعر چو ابریست سیه، من پسِ آن پرده چو مه
ابرِ سیه را تو نخوان ماِ منوّر به سما
یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیت آنکه خر خود را بیابد. بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش، روی به آسمان کرد و گفت:«که اگر عوض این سه روز که روزه داشتم، شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم. از من صرفه خواهی بردن؟
«لَقَدْ صَدَقَ اللّهُ رَسُوْلَهُ الرُؤْیَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلَنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ اِنْ شَاءَ اللّه.» همه میگویند که: «در کعبه درآییم.» و بعضی میگویند که: «ان شاءاللهّ درآییم.» اینها که استثنا میکنند، عاشقاناند. زیرا که عاشق خود را بر کار و مختار نبیند. بر کار معشوق را داند. پس میگوید که اگر معشوق خواهد در آییم. اکنون مسجدالحرام پیش اهل ظاهر آن کعبه است که خلق میروند، و پیش عاشقان و خاصان مسجدالحرام وصال حق است. پس میگویند که اگر حق خواهد به وی برسیم، و به دیدار مشرّف شویم. امّا آنکه معشوق بگوید: «ان شاءالله!» آن نادر است. حکایت آن غریب است. غریبی باید که حکایتِ غریب بشنود و تواند شنیدن.
چراغ اگر میخواهد که او را بر بلندی نهند، برای دیگران میخواهد و برای خود نمیخواهد. او را، چه زیر چه بالا-هرجا که هست- چراغ منور است؛ الّا میخواهد که نور او به دیگران برسد. این آفتاب که بر بالای آسمان است اگر زیر باشد، همان آفتاب است، الّا عالم تاریک ماند. پس او بالا برای خود نیست، برای دیگران است.
«مولانا شمس الدین-قدس اللهّ سرّه-میفرمود که قافلهای بزرگ به جایی میرفتند، آبادانی نمییافتند و آبی نی. ناگاه چاهی یافتند بی دلو. سطلی به دست آوردند و ریسمانها، و این سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد. دیگری را فرستادند هم بریده شد. بعد از آن اهل قافله را به ریسمانی میبستند و در چاه فرو میکردند، برنمیآمدند.
عاقلی بود، او گفت: «من بروم.» او را فرو کردند. نزدیک آن بود که به قعر چاه رسید، سپاهی باهیبتی ظاهر شد. این عاقل گفت: «من نخواهم رهیدن! باری، تا عقل را به خودم آرم و بیخود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن.»
این سیاه گفت:«قصهٔ دراز مگو، تو اسیر منی. نَرَهی! الّا به جوابِ صواب. به چیزی دیگر نَرَهی.
گفت:«فرما»
گفت: «از جایها کجا بهتر؟»
عاقل گفت: «من اسیر و بیچارهٔ وِیام، اگر بگویم بغداد یا غیره، چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم.» گفت:« جایگاه آن بهتر که آدمی را آنجا مونسی باشد. اگر در قعر زمین باشد، بهتر آن باشد. و اگر در سوراخ موشی باشد، بهتر آن باشد.»
گفت: «احسنت، احسنت! رَهیدی. آدمی در عالم تویی. اکنون من تو را رها کردم و دیگران را به برکت تو آزاد کردم.»
یار خوش چیزی است؛ زیرا که یار از خیال یار قوّت میگیرد و میبالد و حیات میگیرد. چه عجب میآید؟ مجنون را خیال لیلی قوّت میداد و غذا میشد. جایی که خیالِ معشوقِ مَجازی را این قوّت و تأثیر باشد که یار او را قوّت بخشد، یار حقیقی را چه عجب میداری که قوّتها بخشد خیال او در حضور و در غیبت؟ چه جای خیال است؟ آن خود جان حقیقتهاست، آن را خیال نگویند.
.
.
شما را اگر این سخن مکرّر مینماید از آن باشد که شما درس نخستین را فهم نکردهاید. پس لازم شد ما را هر روز این گفتن. همچنان که معلمی بود، کودکی سه ماه پیش او بود از «اﻟﻒ چیزی ندارد(1)» نگذشته بود. پدر کودک آمد که: «ما در خدمت تقصیر نمیکنیم و اگر تقصیر رفت، فرما که زیادت خدمت کنیم.(2)» گفت: «نی از شما تقصیری نیست؛ امّا کودک ازین نمیگذرد.» او را پیش خواند و گفت: «بگو اﻟﻒ چیزی ندارد» گفت: «چیزی ندارد.» اﻟﻒ نمیتوانست گفتن. معلم گفت: «حال این است که میبینی. چون ازین نگذشت و این را نیاموخت، من وی را سَبَقِ نو(3) چون دهم؟
.
(1)الف چیزی ندارد=درس اولی که در مکتبخانهها به کودکان میآموختند. الف راست است. نقطهای و چیزی ندارد. برخلاف دیگر حروف. چون ب، پ، و .
(2)تقصیر=کوتاهی (اگر این پول و ماهانه که میدهیم اندک است، بگو تا بیشتر دهیم.)
(3)سبق نو=درس نو
گویند که معلّمی از بینوایی در فصل زمستان درّاعۀ(1) کتانِ یکتا(2) پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود میگذرانید، و سرش در آب پنهان.(3)
کودکان پشتش را دیدند و گفتند: «استاد، اینک پوستینی در جوی افتاده است، و تو را سرماست، آن را بگیر.»
استاد از غایت احتیاج و سرما در جَست که پوستین را بگیرد، خرس تیز(4) چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد. کودکان بانگ میداشتند که: «ای استاد، یا پوستین را بیاور و اگر نمیتوانی رها کن، تو بیا.»
گفت: «من پوستین را رها میکنم، پوستین مرا رها نمیکند، چه چاره کنم؟»
.
.
1-درّاعه=بالاپوش فراخ و دراز؛ 2-یکتا=یک لا، بالاپوش بی آستر؛
3-سیلی آمده بود و خرسی در سیلاب میرفت و سرش زیر آب پنهان مانده بود. 4-تیز=فوراً، تند؛
مجنون خواست که پیش لیلی نامهای نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:
خَیالکِِ فی عَینی وَ اِسمُکِ فی فَمی
وَ ذِکرُکِ فی قَلبی اِلی اَینَ اَکتُبُ
خیال تو مقید چشم است و نام تو از زبان خالی نیست و ذکر تو در صمیم جان جای دارد. پس نامه پیش کی نویسم؟ چون تو در این محلها میگردی؟
پس قلم بشکست و کاغذ بدرّید.
ابراهیم ادهم «رحمة اللهّ علیه» در وقت پادشاهی به شکار رفته بود. در پی آهویی تاخت تا چندان که از لشکر به کلّی جدا گشت و دور افتاد. اسب در عَرَق غَرق شده بود از خستگی. او هنوز میتاخت در آن بیابان. چون از حد گذشت، آهو به سخن درآمد و روی بازپس کرد که:« مَا خُلِقْتَ لِهذا، تو را برای این نیافریدهاند و از عدم جهت این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی. خود مرا صید کرده گیر، تا چه شود؟»
ابراهیم چون این را بشنید نعرهای زد و خود را از اسب درانداخت. هیچکس در آن صحرا نبود غیر شبانی، به او لابه کرد و جامههای پادشاهانۀ مرصّع به جواهر و سلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را به من ده، و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده. آن نمد در پوشید و راه گرفت. اکنون غَرَضِ او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود؟ او خواست که آهو را صید کند، حقتعالی او را به آهو صید کرد. تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد. و مراد مُلکِ اوست و مقصود تابع او.
عالم بر مثال کوه است. هرچه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که: «من خوب گفتم کوه زشت جواب داد»، محال باشد؛ که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید یا بانگ آدمی یا بانگ خر؟ پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی.
بانگ خوش دار چون به کوه آیی
کوه را بانگ خر چه فرمایی؟
کسی چون بشنود که در فلان شهر کریمی هست که عظیم بخششها و احسان میکند، بدین امید البته آنجا رود تا از او بهرهمند گردد. پس چون انعام حق چنین مشهور است و همه عالم از لطف او باخبرند، چرا از او گدایی نکنی و طمع خلعت و صله نداری؟ کاهلوار نشینی که اگر او خواهد خود مرا بدهد و هیچ تقاضا نکنی. سگ که عقل و ادراک ندارد چون گرسنه شود و نانش نباشد پیش تو میآید و دنبک میجنباند، یعنی مرا نان ده که مرا نان نیست و تو را هست. اینقدر تمیز دارد. آخر تو کم از سگ نیستی که او به آن راضی نمیشود که در خاکستر بخسبد و گوید که اگر خواهد مرا خود نان بدهد. لابه میکند و دُم میجنباند. تو نیز دُم بجنبان و از حق بخواه و گدایی کن که پیش چنین مُعطی گدایی کردن عظیم مطلوب است. «چون بخت نداری از کسی بخت بخواه» که او صاحب بخل نیست و صاحب دولت است.
یوسف مصری را دوستی از سفر رسید. گفت: «جهت من چه ارمغان آوردی؟»
گفت: «چیست که تو را نیست و تو بدان محتاجی؟ الاّ جهت آنکه از تو خوبتر هیچ نیست، آینه آوردهام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی.»
چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان احتیاج است؟ پیش حق تعالی دل روشنی میباید بردن تا در وی خود را ببیند. «اِنَّ اللهَ لَایَنْظُرُ اِلی صُوَرِکُمْ وَلَا اِلی اَعْمَالِکُمْ وَاِنَّمَا یَنْظُرُ اِلی قُلُوْبِکُمْ بَلادٌ مَا اَرَدْتَ وَجَدْتَ فِیْهَا وَلَیْسَ یَفُوْتُهَا اِلّا الْکِرَامُ.»
::خداوند بر صورتهای شما(بر ظاهر احوال شما) نمینگرد، بر اعمال هم نمینگرد، او بر دلهای شما مینگرد.
در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده، جنگ میکرد. در آن محلّه دختری بود عظیم صاحب جمال، چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه میشنیدم که میگفت:«خداوندا کِی روا داری که مرا به دست ظالمان دهی؟ و میدانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.»
چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر میبردند و کنیزکانِ آن زن را اسیر میبردند، او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد. تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد، از آفتها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.
عارفی گفت: رفتم در گُلخَنی(1) تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است. دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود. میان بسته بود، کار میکرد و اوش میگفت که: «این بکن و آن بکن.» او چُست(2) کار میکرد. گلخن تاب را خوش آمد از چُستی او در فرمان برداری، گفت: «آری، همچنین چست باش. اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری، مقام خود به تو دهم، و تو را به جای خود بنشانم.»
مرا خنده گرفت و عقدهٔ من بگشاد. دیدم رئیسان این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.
1-گلخن=آتشخانه حمام(یه چیزی شبیه سونا بخار استخر بوده گویا.)
2-چست و چابک
گفت: «قاضی عزّالدّین سلام میرساند و همواره ثنای شما و حمد شما میگوید.»
فرمود:
هرکه از ما کند به نیکی یاد
یادش اندر جهان به نیکی باد
اگر کسی در حق کسی نیک گوید آن خیر و نیکی به وی عاید میشود(1)، و در حقیقت آن ثنا و حمد به خود میگوید. نظیر این چنان باشد که کسی گرد خانهٔ خود گلستان و ریحان کارَد، هر باری که نظر کند گل و ریحان بیند، او دائماً در بهشت باشد. چون خو کرد به خیر گفتنِ مردمان، چون به خیر یکی مشغول شد، آن کس محبوب وی شد، و چون از ویَش یاد آید محبوب را یاد آورده باشد، و یاد آوردن محبوب گل و گلستان است و رَوح و راحت است.
و چون بَدِ یکی گفت، آنکس در نظر او مَبغوض(2) شد، چون از او یاد کند و خیال او پیش آید، چنان است که مار یا کَژدُم یا خار و خاشاک در نظر او پیش آمد.
اکنون چون میتوانی که شب و روز گل و گلستان بینی و ریاض اِرَم(3) بینی، چرا در میان خارستان و مارستان گردی؟
1-برمیگردد 2-منفور 3-باغها ارم
یک: (سه شنبه، سی مهر، کنفرانس مطبوعاتی پیش از بازی با آژاکس هلند، لیگ قهرمانان اروپا)
خبرنگاری پرسید: «به نظر میرسد از آژاکس میترسید؟»
فرانک کمی لبخند زد و گفت:«نمیترسم. صورتم این شکلیه.»
+نتیجه؟ چلسی یک-صفر آژاکس رو برد.
دو: (شنبه، چهار آبان، لیگ جزیره)
هتریک کریستین پولیسیک بیست ساله، هفتمین برد پیاپی مربی جوان با آبیهای لندن. جذابترین تیم این روزهای فوتبال.
+بچسبد به این پست
گفته بودم که موسیقی نه مرز میشناسد و نه جغرافیا. گفته بودم آنچه مارا به موسیقی و فضای موسیقی را به ما پیوند میزند، آن روح موسیقیای جاری در آهنگ است. گفته بودم دنیای موسیقی بیش از اینکه درگیر تفاوتها باشد، توجهش به شباهتها و نزدیکیهاست. حالا میخواهم بگویم مصداق این حرفها موسیقی مقامی عراق است. موسیقیای که خیلی وقتها نزدیک میشود به همان آوازهای آشنای ایرانی. میشود مقام نهاوند که به زنگله و زنگوله میشناسیمش یا مقام دشت که همان دشتی است.
شاید باورش سخت باشد، امّا یک جاهایی خوانندگان حتی پا را فراتر از دیوارهای زبان میگذارند و عربی و فارسی را آشتی میدهند و جان میبخشند به موسیقی. مثالش هم زهور حسین است و آهنگ «انت الحبیب واله» که در ادامه آوردهام. از همین ثانیههای اولش هم میشود به فضای آزاد انت الحبیب پی برد. به اینکه انگار زهور حسین نه یک آهنگ در مقامهای عربی که دارد آهنگی نام آشنا را در مایۀ آوازی بیات ترک میخواند. چیزی که شاید بارها شنیده باشیم.(بیشتر در عروسیها و مجالس شادی احتمالاً.)
آهنگ پیش میرود تا میرسد به ثانیههای میانی و بعد اینبار زهور حسین به زبان فارسی شروع میکند به خواندن و تازه اینجا شستمان خبردار میشود که انت الحبیب واله همان است که جلال همتی میخواندش. همان آهنگ گل پریجون! بعله! اینجایی جون! بعله!
برای همین است که میگویم موسیقی مرز و جغرافیا نمیشناسد. رهاست. آزاد است و در قید و بند خط و خط کشی نیست.
صبح که نشستم پای لپتاپ، حرفی برای گفتن به ذهنم نمیرسید؛ امّا در درون دوست داشتم چند کلمهای بنویسم. دوست داشتم حرفی برای زدن پیدا کنم و حتی اگر شده، برخلاف دفعات قبل، زودتر از جمعه بساط حال و احوال پرسی راه بیاندازم. توی همین فکرها بودم که یادم آمد اینجا را نیمههای مهر ساخته بودم. درست پنج سال پیش. حالا پنج سال میشود که اینجا شده خانۀ مجازی من. روزهای اول فقط یک دانشجوی م.شیمی بودم که از بد حادثه افتاده بودم کیلومترها آنطرفتر از وطن و همین باعث شده بود تا بین فیسبوک و گوگل پلاس و وبلاگ، روی بیاورم به سومی.
اینکه بپرسم نظرتان دربارۀ این وبلاگ و مطالبش چیست؟ قدری کلیشه به نظر میرسد. ولی خب اگر حرفی، سخنی، انتقادی داشته باشید میشنوم(میخوانم).
همینطور اگر دوست داشتید بگویید که چطور اینجا کلبۀ دنجتری میشود و میزبانش میزبان بهتری.
کجا را بکوبم؟ کدام ستون رو بردارم و کدام دیوار را بالاتر ببرم؟ از چه چیزهایی بیشتر بنویسم و چه چیزهایی حوصلهتان را سرمیبرد؟
چطور میشود زبالۀ کمتری تولید کرد؟ اصلاً چرا باید زبالۀ کمتری تولید کرد؟ در جواب سؤال دوم، فقط میتوانم بنویسم: یکی از همین روزهای بارانی، از کنار جویهای آب و گذرگاههای فاضلاب شهری عبور کنید. همین چند روز پیش که باران باریده بود، یک مشت پلاستیک و آشغال دم جویهای آب را گرفته بود و آب از توی لولههای فاضلاب زده بود بالا و شهر غرق شده بود در گند و کثافت.
واقعیتش این است که تا وقتی به نقطۀ بحرانی نرسیم دست به هیچ کاری نمیزنیم. حالا اگر این نقطۀ بحرانی ربط مستقیمی هم به ما نداشته باشد که دیگر هیچ. همین است که وقتی به مرد پنجاه سالۀ توی پارک غر میزنی که چرا پوستۀ بستنی را توی سطل نمیاندازد، صد و یک دلیل مسخره برایت میآورد و وقتی به دختر بیست سالۀ توی فروشگاه میگویی چرا برای یک پاکت شیر، کیسۀ نایلون طلب میکنی؟ جواب میدهد: «یعنی چه؟ یعنی پاکت شیر را بگیرم دستم؟ زشت است!» ای کاش همان روزی که گند و کثافت تمام شهر را برداشته بود و کارگرهای شهرداری تا کمر توی لجن فرو شده بودند تا مسیر آب را باز کنند؛ همان روزی که ده تا پوشک بچه و یک فیل پلاستیک بستنی و نوار بهداشتی از توی لوله در آوردند، همان روز ای کاش میشد دست آن مرد پنجاه ساله را گرفت و دست آن دختر بیست ساله را گرفت و آورد بالای آن همه گند و کثافت. ای کاش میشد دست تک تک افراد شهر را گرفت و آورد و چشمهایشان را از حدقه در آورد و فرو کرد توی لولۀ فاضلاب تا بفهمند از چه ناله میکنیم
:(نفسش را چاق میکند.)
حالا که همۀ غرغرهای هفتهام را نوشتم، میتوانم برگردم سر بحث مدیریت ضایعات شهری(در یک جامعۀ آرمانی البته). گفته بودم که در بحث مدیریت سه مرحله داریم و اولین مرحله از این سه مرحله «کاهش مصرف مواد» یا همان «Reduce» است.
منظور از کاهش مصرف مواد، این نیست که از فردا صبح، که شنبه است، بیدار شویم و تصمیم بگیریم دیگر هیچ چیزی نخریم و هیچ چیزی نپوشیم و . .
منظورم از کاهش مصرف مواد، نه کاهش تولید است و نه کاهش خرید. منظورم، بهینه کردن شکل مصرف است. باید یاد بگیریم در موقع خرید، مواد با دوام بخریم و البته از میزان مصرفگرایی خود کم کنیم. در هنگام خرید محصولی را انتخاب کنیم که کمتر از منابع طبیعی در آن استفاده شده. و در موارد خاص، کمتر از پلاستیک در آنها استفاده شده باشد.
چرا دور برویم، همین خانوادۀ خودم یا حتی مثال بهتری بزنم: خودم! خود این بندۀ نگارنده، خیلی وقتها درگیر این مصرفگرا بودنم هستم. یک وفتهایی سراغ خرید وسایلی میروم که ابداً به آن نیازی ندارم. یا بدتر! وقتی مثلاً شارژر گوشی میخواهم، به بهانۀ ارزانتر بودن جنس الف، آن را میخرم. در حالی که مطمئنم همین جنس الف یک ماه دیگر خراب میشود و باز باید هزینۀ اضافی بپردازم و یک شارژر دیگر بخرم.
منظور از کاهش مصرف مواد، داشتن انتخاب بهینه است. ولی این انتخاب بهینه چیست؟ میشود به دو شکل ماجرا را نگاه کرد. یکی مسئلۀ اقتصادی داستان و دومی بحث تولید کمتر زباله. که البته اگر خوب به مسئله نگاه کنیم، بی ارتباط هم نیستند.
مثلاً اینکه من در موقع خرید یک تیشرت، یا خرید شارژر، جنس بهتری را بخرم، در نتیجه پس از دو ماه هم از نظر اقتصادی نفع کردهام و هم زبالۀ کمتری تولید کردم. شارژری که خراب شده، مگر چیزی به جز زباله است؟ یا پیرهنی که پس از دو ماه رنگش رفته، درزش شکافته و دیگر نمیشود آن را پوشید، مگر چیزی به جز زباله است؟ البته که شاید بشود از آن در جای دیگری استفاده کرد. ولی این بحث متفاوتی دارد و بعد به آن هم میرسیم.
و بعد تولید کمتر زباله. روشهای زیادی برای کاهش تولید زباله در این مرحله وجود دارد. سادهترینش؟ اینکه در مواقع غیرلازم از فروشندهها نایلون نگیریم. اگر یک پاکت شیر را دویست متر دستمان بگیریم هیچ چیز بدی نیست. اگر به جای خرید یک کیلو چایی در داخل نایلون یا پاکتهای آماده، قوطی چاییمان را ببریم و از فروشنده خواهش کنیم داخل آن چایی بریزد، هیچ اتفاق بدی رخ نمیدهد. ایضاً اگر گوجه و بادمجان را توی یک نایلون جا دهیم، گوجهها ناراحت نمیشوند و اگر یک ورقه قرص استامینوفن را توی جیبمان بگذاریم، اثر درمانیاش از بین نمیرود!
خرید از مکانهایی که جنس فلهای میفروشند هم یکی دیگر از راههای تولید کمتر پلاستیک و زباله است. واقعیت این است که بستهبندیهای شرکتی، اغلب بدون کاربرد بوده و فقط جهت شیک بودن بسته بندی است. جالب اینکه بخشی از هزینۀ بستهبندی هم از جیب مصرف کننده کم میشود. مثلاً تا حالا از خودتان پرسیدهاید چرا باید تیوپ خمیردندان در جعبۀ مقوایی باشد؟ یا چرا باید برای هربار خرید یک سطل ماست، یک سطل پلاستیکی هم بخرید؟ خب اگر از فروشگاههای عرضۀ مستقیم لبنیات خرید کنیم و برای خرید شیر، ماست، پنیر و . همراه خودمان ظرف مخصوص ببریم، چه اتفاقی میافتد؟ این شکلی هم از نظر اقتصادی برایمان نفع دارد و هم اینکه زبالۀ کمتری تولید کردهایم.
پس:
یک: از خرید موارد غیرضروری خودداری کنیم.
دو: در هنگام خرید، محصولاتی را انتخاب کنیم که دوام بیشتر و طول عمر بیشتری دارند.
سه: در هنگام خرید، انتخاب محصولاتی که از منابع طبیعی و پلاستیکی کمتری استفاده کردهاند را در اولویت قرار دهیم.
چیست داستان نخستین جنگها و انتقامها؟ نخستین خونها و نخستین کینهها؟
کیومرث نخستین انسان بود و نخستین پادشاه. روزگار کیومرث را در اساطیر روزگار زرّین میخوانند. از این جهت که در آن روزگاران، دد و دام جمله در آشتی و آرامش با مردمان بودند و هنوز هول و هراس ستیز و گریز بر جهان سایه نیفکنده بود. روزگار بر کیومرث چنین بود تا اینکه روزگار زرّین به سر آمد و نخستین کینهها در دل اهریمن زبانه کشید و اهریمن بداندیش نسبت به کیومرث که پادشاه جهان بود حسادت ورزید.
اهریمن فرزندی داشت گرگنما، با اندامی درشت و پنجههایی ورزیده. اهریمن کینهجو، چون به فکر پادشاهی افتاد، سپاهی گران جمع کرد و از نیت خود سخنها گفت و در اندیشۀ جنگ با هوشنگ فرورفت.
سیامک فرزند کیومرث بود و مایۀ آرامش و آسایش جان پدر و البته نخستین کشتۀ جهان. سیامک، چون از اندیشۀ اهریمن بدکردار آگاه شد، سپاهی از آدمیان و دیگر آفریدههای هستی جمع کرد و به جنگ فرزند گرگنمای اهریمن رفت. در جنگ امّا بخت با سیامک یار نبود و فرزند گرگنمای اهریمن با پنجههای خود، سیامک را به خاک انداخت و جگرگاهش را درید.
و نخستیم انتقامگیرنده. نخستین انتقامگیرنده، هوشنگ، فرزند سیامک بود. چون پیش نیای خود بالید و بزرگ شد، در پی انتقام از اهریمن برآمد. پس سپاهی از آدمیان و پریان و دیگر آفریدههای هستی جمع کرد و به جنگ اهریمن شتافت. اینبار بخت با هوشنگ روشنروان یار بود و هوشنگ همچون شیر به دیو سیاه تاخت و به انتقام خون پدر، سر از تنش جدا ساخت.
به هم برشکستند هردو گروه
شدند از دد و دام دیوان ستوه
+نگارگری از شاهنامۀ طهماسبی، نبرد هوشنگ با دیو سیاه و کشتن او. (برای بزرگ شدن، روی تصویر کلیک کنید.)
پینوشت: بازگشت به شاهنامهنگاری پس از ماهها دوری و با این امید که اینبار ادامهدار پیش بروم و به قولی که دادهام عمل کنم.
در دوران کودکی عاشق بستنی توپی بودم. بستنیهایی که طرح توپ فوتبال را داشت و درش شبیه به گوشهای شخصیت برنامهکودکی زیزیگولو بود. بااینکه خرید بستنی توپی بیست تومان (دقیقاً بیستتا تک تومانی!) بیشتر از بستنی کیم برایمان آب میخورد، ولی همیشه ارزشش را داشت. مشخص است که بستنی همان بستنی بود. تازه روکش شکلاتی هم نداشت. پس صحبتم دربارۀ ظرف بستنی است. دلیل علاقهمان به بستنی توپبی این بود که اگر چاقویی پیدا میکردی و با دقت گوشهای زیزیگولو را میبریدی، یک توپ سفید کوچک داشتی که میشد ساعتها با آن بازی کرد. فکر کن، هم بستنی را میخوردیم و هم یک توپ کوچک برای بازی داشتیم. خب معرکه بود دیگر.
حالا چرا هر بار بستنی توپی میخریدم؟ و چرا یکی از این زیزیگولوهای گوش بریده را مدتها نگه نمیداشتیم؟ برای اینکه مادربزرگ هم علاقۀ خاصی به این ظرفهای کروی داشت. اینطور بگویم که مادربزرگ در جمعآوری این توپهای پلاستیکی، رقیب قدر ما بهحساب میآمد؛ راستش اغلب هم از او شکست میخوردیم. تقصیر ما نبود. خانۀ مادربزرگ تمام فرش بود و طولش زیاد بود و فضای خوبی داشت برای بازی. همین بود که علاقۀ خاصی به آن خانه داشتیم و خب، اگر موقع توپ بازی با زیزیگولو، شیشه یا شاخۀ گلی را میشکستیم، مجبور بودیم فلنگ را ببندیم و نتیجه؟ نتیجه اینکه دیگر چند روزی جرئت نداشتیم سمت خانۀ مادربزرگ آفتابی شویم. مادربزرگ هم بهتلافی شکستن شاخۀ گلش، توپ را برمیداشت و داخلش نمک و زردچوبه و نعنا خشک و آویشن و هزار چیز دیگر میریخت. شک ندارم بعد از ای همه سال، اگر فردا هم سراغ کشوها و زنبیلهایش بروم، یکی دو تا از این توپهای پلاستیکی را پیدا میکنم.
بگذریم. میخواستم بگویم، مادربزرگها خیلی خوب بلدند از چیزهای دورریختنی، دوباره استفاده کنند. مثلاً خوب بلدند از ظرفهای بستنی بهعنوان ظرف ادویه و دارو استفاده کنند. یا خوب بلدند از پارچهها و لباسهای کارکرده، دستگیره بدوزند. یا خوب بلدند بافتهای قدیمی را بشکافند و بعد از کاموایشان برای گلیمبافی و . استفاده کنند. و خیلی مثالهای دیگر.
لااقل میتوانم ادعا کنم مادربزرگها این استفادۀ دوباره از منابع را صدبرابر بهتر از ما جوانها بلدند. شاید چون در قدیم همه چیز را خودشان تولید میکردند و درنتیجه چیز زیادی دور ریخته نمیشد. درواقع مشکل مصرفگرایی به شکل امروز وجود نداشت. برای به دست آوردن هر چیز انرژی و منابع فراوانی صرف میشد و صاحب ارزش مادی و معنوی بود.
این ارزشمند بودن منابع طبیعی مطلب مهمی است. در حقیقت همان چیزی است که در چرخۀ «مدیریت ضایعات شهری» اسمش را میگذاریم «استفادۀ مجدد-Reuse»
فکر نمیکنم نیاز به توضیح اضافهای باشد. مشخص است که منظورم استفادۀ دوباره از وسایل، بیتغییر با با کمی تغییر کاربری است. مثالهای زیادی میشود برای این Reuse یا استفادۀ مجدد، آورد.
مثلاً همین توپهای بستنی و کار مادربزرگ من. یا خرید باتریهای قابل شارژ مجدد، یا جایگزین کردن کیسههای نایلونی با کیسههای پارچهای و استفادۀ چندین و چندباره از آنها در خرید و .، یا استفاده از شیشههای تولیدات صنعتی برای نگهداری مواد غذایی و .، یا ساخت کاردستیهای مدرسه با وسایل دورریختنی، یا خیلی مثالهای دیگر که الآن از ذهنمان عبور میکند.
راستش کاش میشد مادربزرگها چند کارگاه Reuse برایمان ترتیب بدهند و حالیمان کنند که چطور برای جزءبهجزء این طبیعت ارزش قائل باشیم، بیهوده دورشان نریزیم و از آنها در جای درست استفاده کنیم.
گفتم: خب. حالا اسمش چی بود؟
گفت: اون یارو سرخپوسته اسمش چی بود؟
- ماراجینما. آره. ماراجینماس.
گفتم: یعنی چه؟
- یعنی مردی که سوار بر مادیان گریستهاش میگذرد و از سالهای گریستنش با مادیان گریستهاش دور میشود.
«یک سرخپوست در آستارا»
کتاب «دوباره از آن خیابانها» نوشتۀ «بیژن نجدی»
بیستوچهارم آبان زادروز بیژن نجدی است.
موسیقی مقامی خراسان یک «آنی» برای خودش دارد که نمیدانم چیست. به نظرم چیزی است فراتر از موسیقی. فراتر از چند نت و نوا. انگار همۀ این ساز و آوازها، همۀ این نغمهها بهانهای باشد تا خواننده از «زیستن» سخن بگوید. برداشت شخصی خودش از زندگی را بیان کند و از درونیات خودش بگوید. ابراهیم شریفزاده را خیلی وقت نیست که میشناسم. ولی صدایش هم ساز است و هم نوا. همین است که وقتی میخواند دیگر دنبال هیچ نیستم. به جایش گوش تیز میکنم تا صدای «زیستن» را، صدای «زندگی» را، صدای «جریان زندگی» را از لابهلای کلمات ابراهیم شریفزاده بشنوم.
صبح پنجشنبه را با مناجاتهای ابراهیم شریفزاده آغاز کردهام.
بساز و بسوزم گواهی الهی
به جز تو ندارم پناهی الهی
پینوشت: متوجه شدم وبلاگ به سختی بالا میآید. به همین خاطر قالب را موقتاً تغییر دادم. امیدوارم مشکل حل شده باشد. اگر هنوز مشکلی بود، بگویید.
هنا، عند مُنْحَدَرات التلال، أمام الغروب
وفُوَّهَة الوقت،
قُرْبَ بساتینَ مقطوعةِ الظلِ،
نفعلُ ما یفعلُ السجناءُ،
وما یفعل العاطلون عن العمل:
نُرَبِّی الأملْ.
(اینجا، در سراشیب تپهها، پیشاروی غروب
و دهانه توپ زمان،
کنار نهالستانهای شکستهسایه،
به همان کاری مشغولیم که زندانیان
به همان که خیلِ بیکاران:
امید میپروریم)
از صبح نشستهام به خواندن جزوۀ ادبیات. به حفظ کردن اسم شاعرها و کتابهایشان. کاری مسخره برای شرکت در یک آزمون استخدامی.(که خود آزمون و شرکت من در آزمون و تمامی این فرایند هم کم مسخره نیست.)
میرسم به اسم محمود درویش. شاعر عرب که به گفتۀ این برگههای روی زمین، تنها برای فلسطین شعر میگفته و شاعر مقاومت فلسطین است و کتاب «از یک انسان» اثر اوست.
من اما هروقت اسم محمود درویش را میشنوم، یاد کلمههای بالا میافتم. کلمههایی که بیشباهت به حال این روزها نیست. راستش روزهاست که نشستهایم و امید میپروریم. همچون که خیل بیکاران، همچون که زندانیان.
همین.
پینوشت: راستی از محمود درویش چه شعری در کتابهای درسی بود؟
ساعت از هشت شب هم گذشته. لپتاپ را روشن میکنم. روی صفحهای که باز است، دکمۀ اف 5 را دوباره فشار میدهم. در این چند روز دکمۀ اف 5 لپتاپم به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شده. دوباره اف 5 و اینبار صفحهای آشنا. گوگل دوباره رخ نشان میدهد. «دائماً یکسان نباشد حال دوران.»
ساعت از هشت گذشته و خوب که فکر میکنم، میبینم من هم همچون دکمۀ اف 5 لپتاپ، به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شدهام. نه، فرسوده شدهام. فرسوده کلمۀ بهتری است. نه تنها من، که همه به اندازۀ هزار کلیک اف 5 فرسوده شدهایم.
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم
وَز داسِ سپهر سرنگون سوده شدیم
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم
«ترانههای خیام»
پینوشت: یک احساس کرختی خاصی در تمام بدنم بود که نمیشد هیچ نگفت. که نمیشد غرغر نکرد. که نمیشد.
تلوزیون چهارده اینچ الجی را گذاشتهایم توی تاقچه. دایی دراز کشیده روبروی تلوزیون. بهترین جای اتاق مال اوست. دایی دیگرم پشتی به بغل تکیه داده به بخاری نفتی. بخاری نفتی کنار دستمان هو هو میکند و گرمایش را پخش میکند توی خانه. خالهها و مادر و حتی ننه دور بخاری نشستهاند و چشمشان به تلوزیون است. تخمه؟ نه. ولی حتماً بساط چایی و بلوطِ پخته روی بخاری علم بوده. ما بچهها هم خودمان را آن لالوها هل دادهایم. همه چشم دوختهایم به تلوزیون خانۀ ننه تا فوتبال را رنگی ببینیم. دایی میگوید امیدی نیست و استرالیا قویتر از ماست و احتمالاً پنج، شش تا میخوریم. کوچکتر از آنم که گوشم پی حرف بقیه باشد. هوش و حواسم بیشتر به آدمکهای رنگی توی قاب تصویر است و به داوری که توپ را گذاشته وسط زمین.
تا قبل از اینکه داور سوت بازی را بزند، تنها برخوردم با چیزی شبیه فوتبال، یک توپ لاستیکی دولایه بوده و دروازههایی از جنس آجر و ده پانزده بچه که دنبال توپ میدویم. بازیکنها توی زمین میدوند و دایی یک بند فحش میدهد. من فقط حواسم به آدمکهای رنگی است و احتمالاً به بلوطها که کی میپزد. دایی میپرد هوا. دستش را به نشانۀ حسرت روی سرش میگیرد و میگوید: «تمام شد.» راستش نمیفهمم چه چیزی تمام شده. فقط میبینم که آدمهای زردپوش تصویر خوشحالند و آنهایی که بیشتر شبیه دایی هستند، دارند سرهم داد میزنند. همه چیز همینطور میگذرد، تا نوبت به بلوطها میرسد. دایی تلوزیون را خاموش کرده و برای خودش چایی میریزد. بقیه هم یا مشغول بلوط خوردنیم و یا استکانی چایی دست گرفتهایم.
دایی دوباره تلوزیون را روشن کرده، داور دوباره توپ را کاشته وسط زمین. اینبار بازیکنها جای خودشان را باهم عوض کردهاند. ایرانیها رفتهاند سمت دیوار و زردها سمت در. همینکه بازی شروع میشود دوباره نالههای دایی و فحشهایش میرود هوا. اینطرف از خالهها هم گاهی صدایی بلند میشود و با هرتوپی که میآید روی دروازۀ ایرانیها، دادی میزنند. توپ دوباره میرود توی دروازه و زردها میپرند هوا. ننه بازی را ول کرده و رفته. مامان با عمه و خاله نشستهاند به تعریف. من و وحید نشستهایم کنار بخاری و هنوز چشم دوختهایم به تلوزیون. غرغر بابای وحید و دایی تمامی ندارد. همینطور رگباری غر میزنند و چایی میخورند. بابا و عمو هم آمدهاند. رضا هم آمده و همه حلقه زدهاند دور تلوزیون.
تور دروازۀ عابدزاده را مردکی دیوانه پاره کرده. همه زدهایم زیر خنده. بیشتر از قیافۀ آن مرد خندهام گرفته است. موهای زردرنگ بلند و صورتی شبیه دلقکها. دروازهبان ایران آدامس میجود و لبخند میزند. بعدها میفهمم مردی که آن وسط پشتک میزد و دندانهای سفیدش را به رخ میکشید، احمدرضا عابدزاده است. بعدها میفهمم که آن بازوبند زردرنگ یعنی نشان کاپیتانی و آن همه لبخند، یعنی هنوز کار تمام نشده و باید تا آخرین لحظه و آخرین نفس جنگید.
دیگر از بازی چیز زیادی یادم نیست. فقط یادم است که توپ یک هو رفت توی دروازۀ زردها و بعد مردها پریدند بالا. ما هم وقتی سروصدای مردها را دیدیم، بی اختیار بپر بپر راه انداختیم. بعد یکباره استرس افتاد به جانم. هرکسی زیرلب چیزی میگفت. ننه دوباره آمده بود و ایستاده بود کنار بخاری. ما وسط اتاق سرپا ایستاده بودیم. گزارشگر فریاد میکشد غزال تیزپای آسیا و بعد توپ دوباره میرود توی دروازۀ زردها. این گل را بعدها هزار بار دیگر خواهم دید. به هر مناسبتی گل را تلوزیون نشانمان خواهد داد و هربار از این میترسم که نکند اینبار دروازهبان توپ را بگیرد؟
از زیرلب حرف زدنها و سرپا ایستادن بقیه، میفهمم که موضوع مهمی است. میفهمم که من هم باید زیر لب چیزی بگوییم. یکی آن وسط میگوید: «صلوات بفرستین. صلوات بفرستین.» نمیفهمم چرا، ولی شروع میکنم به صلوات فرستادن. هر چند ثانیه همه داد میزنیم و گاهی هم فحشی این وسط ردوبدل میشود. قاب تصویر میرود روی داور. همه با هم میپریم بالا. سروصدایمان احتمالاً میرود تا خانۀ همسایه. سروصدای همسایه هم میآید تا خانۀ مادربزرگ. توی قاب تلوزیون ایرانیها با پرچم رنگی دور زمین میدوند و ما دور اتاق مادربزرگ.
بعدها میفهمم جام جهانی یعنی چه و چرا آن روز همه اینقدر خوشحال بودیم. بعدها علاقهام به عابدزاده ده برابر میشود. بعدها بیشتر اهل فوتبال میشوم و فوتبال میشود جزئی از زندگی روزمرهام. بعدها عکس تمام دروازهبانها را جمع میکنم و وقتهای دلتنگی میروم سراغشان. بعدها میرسم به هشت آذر نودوهشت و این پست را مینویسم. بعدها که هیچ حالم خوب نیست، به این فکر میکنم که چرا دیگر نمیشود مثل آن روزها شاد بود. که چرا روح جمعیمان مدتهاست شادیی از این جنس را تجربه نکرده. یعنی، حقمان نیست که چنین شادیهای جمعیای را دوباره تجربه کنیم؟ حقمان نیست یعنی؟ لااقل یکبار دیگر در تمام سالهای باقیمانده؟
نمیفهمم.
یک
همۀ این چند روز گذشته برایم مثل یک رؤیاست. شاید هم یک کابوس. راستش وقتی به تمام اتفاقهای این چند روز فکر میکنم، بیشتر یاد رمانهای سوررئال میافتم تا دنیایی که سالهاست در آن زندگی میکنیم. هنوز گیجم و نمیفهمم چطور این همه اتفاق در طور ده روز افتاد. نمیفهمم من به عنوان یک شهروند کجای این جریان هستم و چه وظیفهای دارم. این انفعال و این احساس کرختی تمام این روزها همراهم بوده و هست.
دو
اینترنت هنوز در شهرهای زیادی قطع است. اینترنت همراه تا همین امروز هم وصل نمیشد. روز شنبه که بالاخره اینترنت خانه وصل شد و صفحۀ گوگل را بعد از روزها دوری دیدم، فقط توانستم یک کار انجام دهم. اینکه در لحظه لپتاپ را خاموش کنم و از اتاق بزنم بیرون! نمیفهمیدم چرا باید به خاطر وصل شدن دوبارۀ اینترنت خوشحال بود. مثل این بود که کسی حقت را مدتها خورده باشد و بعد از روی دلسوزی درصد کمی از همان چیزی که حقت بوده را با کلی. خداوندا هنوز احساس میکنم برای بیانش کلمه کم دارم!
سه
سرعت بالا آمدن قالبهای بیان را که نگاه میکردم، متوجه شدم قالب قبلی جزء پنج شش وبلاگ کند بیان بوده و اصلاً نمیفهمم چرا این همه وقت متوجه کندیاش نشده بودم. قالب را روز اول به صورت موقت تغییر دادم. ولی حالا فکر میکنم خیلی هم بد نیست. ساده است و محتوای متنی در آن برجستهتر است. خلاصه اگر نظری دربارۀ قالب دارید بگید.
چهار
خب دیگه چه خبر؟ میگفتید.
ویکتور فرانکل سیوهفت ساله، توسط نیروهای آلمانی اسیر شده و بعد منتقل شده به اردوگاه آشویتس. اردوگاه آشویتسی که در آن مرگ یک رویداد تکراری و پیش پا افتاده است. اردوگاهی که سادهترین راه فرار از آن، خودکشی با برق سه فاز حصارهاست.
ویکتور فرانکل آدمی است که تا دیروز مطب خودش را داشته؛ جایگاه اجتماعی و احترام اجتماعی خودش را داشته؛ خانوادۀ خودش را داشته؛ دوست و آشنای خودش را داشته؛ زندگی خودش را داشته و حالا، حالا به یکباره، همۀ چیزی را که داشته از دست داده است. تمام زندگیش را.
ویکتور فرانکل روانپزشک حالا تبدیل شده به یک کارگر معدنچی، که صبح تا شب باید بیل دست بگیرد و سهمش از کل این زندگی، فقط یک پیراهن کهنه است و یک کاسۀ سوپ که هیچ چیزش هم شبیه به سوپ نیست.
«انسان در جستوجوی معنا»، خاطرات ویکتور فرانکل است از زندانها و اردوگاههای آلمان نازی. فرانکل در بین کلمات متن به دنبال معنای زندگی است. معنایی که باعث شده تا زندانیان اردوگاه آشویتس، وسط آن همه بدبختی و مشقت، بین مرگ و زندگی، زندگی را انتخاب کنند و با پیدا کردن معنای زندگی، دوام بیاورند تا پسین فردای آزادی.
«انسان در جستوجوی معنا»
«ویکتور فرانکل»
پینوشت: اگر علاقهمند به خوانش در زمینۀ روانشناسی وجودی و معنادرمانی هستید، کتاب انسان در جستوجوی معنا میتواند نقطه شروع خوبی باشد. ویکتور فرانکل یکی از نظریهپردازان حوزۀ روانشناسی و لوگوتراپی است. کتاب بالا هم به نوعی مقدمهای است بر همین نظریه. نویسنده بخشی از خاطراتش را در قالب کتاب آورده و به کمک آن به تبیین نظریۀ خودش پرداخته است.
کتاب بامعرفتهایش را از توی قفسۀ طنز برمیدارم. حمد و سورهای میخوانم و بعد به نیت فال، کتاب را باز میکنم:
عشق شما بسته به جونم هنوز
واسه شما دلنگرونم هنوز
دم به دم و روز و شب و ماه و سال
آدمه و هزار فکر و خیال
میگم یهوقت تو راه کج نیفتین
بیخودی رو دندۀ لج نیفتین
به جرم بند و بستِ پشت پرده
فنا نشین یهوقت خدا نکرده
نشین دچار نخوت و توهم
با چارتا بوق و سوت و دست مردم
کسی اگه محلتون میذاره
یه وقتی یابو ورتون نداره
همیشه عجز و ندبه از ورع نیست
سلام اهل خدعه بیطمع نیست
دوماد اگر پدرزنو میبوسه
برای بعله گفتنِ عروسه
بعلهبرون به قصد چاپلوسی
برای عقد و بعدشم عروسی
نمیشه کوهو کَند و نابودش کرد
نمیشه دریا رو گلآلودش کرد
تو غم و شادی مث مولا باشیم
جنگل و کوه و دشت و دریا باشیم
دریافت (از آلبوم بامعرفتهای عالم با صدای استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد عزیز.)
+روانش شاد.
روبروی کوچۀ میخک دو، یک فروشگاه زنجیرهای است به نام ارغوان. حالا دیگر شک ندارم که هربار ما برای خرید به ارغوان میرویم، خانم فروشنده، همکارش را صدا میزند که بنشینند و یک ربع تمام به کارهای ما بخندند. شدهایم دستگاه شادیساز فروشگاه ارغوان. همین چند روز پیش رفته بودیم شکر بخریم. خانم فروشندۀ ارغوان با آقای فروشنده پشت میز نشسته بود و نگاهش به ظرفی بود که روی ترازو گذاشته بودم. خانم فروشنده زد زیر خنده که: «خب لااقل قاشقش را برمیداشتی بعد میآوردیش.» یکی دو روز قبلتر، وقتی چند کلمپه روی ترازو گذاشتیم باز خندهاش گرفت که:«لااقل بگذار یک نایلون روی ترازو بگذارم.»
البته فقط باعث شادی فروشگاه ارغوان نشدهایم. بساط جمعهبازار و خریدهای هم به همین شکل است. همین دیروز، وقتی به فروشندۀ پرتقالها گفتیم پلاستیک نمیخواهیم، همزمان که داد میزد: «پنج کیلو پرتقال 10 تومان.»، با آن لهجۀ شمالیاش شروع کرد به داد زدن که: «کمپین نه به پلاستیک. بدو بدو. پرتقال داریم. پنج کیلو 10 تومان با هشتگ نه به پلاستیک. بدو بدو.» بعد هم گفت: «هرکی میاد تازه دوتا نایلون میگیره که پاره نشه. واقعاً شما هیچی نمیخوای؟»
هفتۀ قبلتر هم وقتی برای خرمالوها پلاستیک نگرفتیم، آقای فروشنده پنج شش تا خرمالوی اضافه انداخت توی پلاستیک و گفت: «این هم برای اینکه پلاستیک نخواستید.»
شیرفروش محل هم دیگر یاد گرفته ظرف شیرمان کشویی باز میشود و وقتی ظرف پنیر را دستش میدهیم، یک قالب پنیر میخواهیم.
خلاصه هربار که با خودمان پلاستیک یا ظرف میبریم، هم مغازهدارها را شاد میکنیم و هم روح خودمان شاد میشود. حالا باز بگویید چرا باید پلاستیک مصرف نکرد! این هم از معجزات مصرف کمتر پلاستیک است دیگر.
گفتم کمی از تجربههای بامزۀ این چندوقت بنویسم تا بعد برویم سراغ بحث مدیریت ضایعات شهری و آخرین مرحلۀ آن یعنی بازیافت. با همۀ حرفهایی که دربارۀ مزیتهای بازیافت گفته و شنیده میشود، ولی حقیقت این است که صنعت بازیافت طفلی نوپاست. درصد بازیافت مواد و استفادۀ مجدد از تولیدات قابل بازیافت، حتی در کشورهای صنعتی هم چیزی حدود ده تا بیست درصد است. پلیمرها به عنوان یک مادۀ ارزان صنعتی، در صنایع زیادی مورد استفاده قرار میگیرند. از طرفی بازیافت این پلیمرها از نظر اقتصادی معمولاً به صرفه نیست. به همین خاطر کمتر به بازیافت انواع پلاستیکها اهمیت داده میشود.
بازیافت دیگر تولیدات صنعتی مثل شیشه، کاغذ و انواع فها اوضاعشان کمی بهتر است؛ ولی باز خیلی سال طول میکشد که این طفل نوپا، قد بکشد و سری توی سرها در بیاورد. به همین خاطر است که «بازیافت» آخرین چیزی است که در چرخۀ «مدیریت ضایعات شهری» باید به آن فکر کنیم.(درحالی که اغلب کمپینها روی همین موضوع مانور میدهند.) تازه همۀ این چیزی که میگویم، برای یک کشور صنعتی است. کشوری که سازوکار مدیریتی سالمی داشته باشد. قوانین محیط زیستی سالمی داشته باشد. یا راحتتر بگویم، مدیران سالمی داشته باشد!
پس حالا که جریان بالادستی درست به وظیفهاش عمل نمیکند، منِ شهروند چه کارهام؟ آیا منِ شهروند وظیفهای بر دوشم نخواهد بود؟ آیا منِ شهروند وقتی با مسئلۀ آلودگی هوا و آلودگی محیط زیست روبرو میشوم، باید تمام بار مسئولیت را روی دوش مدیریت ناسالم باالادستی بیاندازم و شانه خالی کنم؟
(نفس عمیق میکشد.) خب برگردیم به کوچه و محلۀ خودمان. واقعیت، این من هستم که هر روز از توی کوچه و خیابان محله عبور میکنم. این من هستم که از کنار جویِ گرفتۀ آب، میگذرم. این من هستم که بوی گند فاضلاب را روزهای بارانی تحمل میکنم. این شهر، اول از همه شهر من است و این محله هم محلۀ من است. کوچۀ میخک دو و بلوار گلستان، محل زندگی من است و نه محل زندگی آن مسئول بالادستی. اینجاست که دیگر نمیتوانم از زیر بار مسئولیتهایم شانه خالی کنم. که نباید از زیر بار مسئولیتهایم شانه خالی کنم.
فکر میکنم برای تمام کردن صحبت، دوباره برگردیم به نقطۀ آغاز بحث. دایرهوار برویم و برسیم به این سؤال تکراری. اینکه «چه باید کرد؟» بعد این چه باید کرد را بگیریم و قدمقدم بیاییم جلو. نگاهی به دور و برمان بیاندازیم. «چه باید کرد؟»های زندگی شخصیمان را کشف کنیم. بعد آهسته و پیوسته، در راههای کشف کردۀ شخصیمان پیش برویم و آنچه باید انجام دهیم را انجام دهیم.
تمام.
لینک مطالب قبلی:
به دروازهبانها فکر میکنم. به این چارچوب سهبر فی. فکر میکنم چه رازی است که دروازهبان را از یک فوتبالیست ساده تبدیل میکند به کیاسترین بازیکن زمین؟ کیاسی که البته درنهایت فریب هم خواهد خورد. توپ بارها و بارها از دستش دور میماند و میچسبد به تور دروازه. این را خودش هم بهطور غریزی میداند. امّا انگار او در یک موقعیت خاص بین خودویرانگریِ سیزیف بودن و داشتن یک شغل امن، اولی را برگزیده.
این چارچوب سهبر فی و این زمین سبز، صحنۀ جدال پایانناپذیر اوست با زئوس. آن ده نفر دیگر تنها فریبی است تا معلوم نکند که این بازی، جنگ اوست با خدای خدایان. جنگی ناتمام. توپ، به مانند آن گوی نفرین شدۀ خدایان، هربار به سمت دروازه شلیک میشود و او وظیفه دارد توپ را در آغوش بکشد یا دور کند.
امّا هربار که دروازهبان توی دروازه میایستد، به طور غریضی میداند که پایان این جدال بیرحم، این زئوس است که سرمست خنده سر میدهد؛ که عاقبت این گوی نفرین شده باز از بالای قله فرو میغلتد و او ظاهراً محکوم است به شکست.
تا حالا به چهرۀ دروازهبانی که توپ به تور دروازهاش دوخته شده نگاه کردید؟ به نیرنگی بیپایان که از لحظۀ لرزیدن تور دروازه دوباره و دوباره آغاز میشود. انگار سیزیف با چهرهای درهم کشیده رو به زئوس کرده، لبخندی حیلهگرانه میزند و میگوید: «آخ! اینبار هم گوی نفرین شده، درست در نزدیک قله از دستانم رها شد. پس بیا دوباره بازی کنیم.»
دروازهبانها کیاسترینند و از بارها فریب دادن خدای خدایان غرق لذت میشوند. زئوس نگاه میکند به آن توپ چسبیده به تور، به آن گوی پایین قله و فکر میکند چه نقشۀ شرورانهای امّا برای سیزیف، این مکار مکاران، شروع دوبارۀ بازی، این رنج ناتمام، همان فریبی است که از آن غرق لذت میشود. برای دروازهبان این نا تمامی بازی، این به تعویق انداختن میل، تمام لذت فوتبال است. لذتی که تا ابد امتداد دارد.
شرح عکس: یورگی لئونف، هنر پیشۀ اهل شوروی، بازی دوستانه 1984
«اهل هوا به طور اعم به کسی اطلاق میشود که گرفتار یکی از بادها شده است. و بادها تمام قوای مرموز و اثیری و جادویی را گویند که همه جا هستند و مسلط بر نوع بشر. هیچکس و هیچ نیرویی را قدرت مقابله با آنها نیست و آدمیزاد در مقابلشان چنان عاجز و بیچاره است که راهی جز مماشات و قربانی دادن و تسلیم شدن ندارد.» (اهل هوا، غلامحسین ساعدی، صفحه ۲۲)
اگر مایل بودید، متن کامل یادداشت را در سایت پیرنگ بخوانید:
انسانشناسی فرهنگی مردم جنوب در «اهل هوا»
امیدوارم ادای دین کوچکی باشد به پیشگاه غلامحسین ساعدی بزرگ.
خیلی وقت قبلها، یکبار کسی گوشهای گیرم انداخت و پرسید: خب بگو ببینم، چیست این فوتبال؟ و من روزها فکر کردم که چیست واقعا؟ چرا؟ چرا باید فوتبال را دوست داشته باشم؟ اصلاً در فوتبال دنبال کدام گمشدهای هستم؟ فکر کردم، فکر کردم و فکر کردم و عاقبت رسیدم به اینکه فوتبال برای من چیزی است شبیه به زندگی. شاید شبیهترین مفهوم به مفهوم زندگی. امروز امّا میخواهم مهر غلط بکوبم روی آن حرف و بگویم فوتبال هیچوقت بهمانند زندگی نیست. نیست، نبوده و نخواهد بود. راستش قبل از نوشتن این اعترافنامه، یاد گفتۀ وولف افتادم. همینطور که قاشق دیفنهیدرامین را پروخالی میکردم، به فکرم آمد که چقدر حق با وولف است. چقدر حق با اوست که میگفت داستانها هرگز قرار نیست شبیه به زندگی باشند. اینکه از این مزخرف همین یکدانهاش کافی است. اصلاً برای هفت پشتمان بس است. به همین خاطر است که میخواهم مهر «غلط کردم» را بکوبم روی همۀ حرفهای گذشتهام. اصلاً «غلط کردم» را برای همین لحظهها گذاشتهاند. اعتراف میکنم فوتبال هیچوقت شبیه به زندگی نیست. از این مزخرف همین یکی کافی است. برای هفت پشتمان کافی است.
حالا خدا را چه دیدی، شاید روزی روزگاری آمدم و گفتم فوتبال شبیهترین چیز به داستان است. شاید آمدم و گفتم فوتبال قصهای است که در لحظه نوشته میشود. بالفعل میشود. موجودیت مییابد. موجودت مییابد و برای همیشه در تاریخ ادبیات فوتبال ثبت میشود. شاید روزی روزگاری آمدم و اینها را گفتم. شاید هم نه.
شرح عکس:نخستین حضور فرگوسن روی نیمکت منچستریونایتد، حتماً یکی از همین داستانهای فوتبال است. مردی که سیویک دسامبر به دنیا آمد تا ششمین روز از نوامبر 1986 روی نیمکت منچستر بنشیند. تا روزها و سالها بیاید و برود تا قرن بیستویک. تا سال 2013 میلادی. تا بیستمین قهرمانی در لیگ برتر انگلستان. تا نخستین روز بازنشستگی.
کسانی هستند که بر بختشان زاری میکنند.
کسانی هستند که زندهاند و بر سر مزار خود گریه میکنند.
کسانی هستند که پیش از موعد پیر میشوند.
دیگر حوصلهمان از این زندگی سر رفته
اگر بخت بهتری داشتم.
در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده، آواز نمیخواندم!
#الحق_و_والباطل
#سعاد_ماسی
پینوشت: از سر ظهر که خبرها را خواندم، دلم میخواهد فریاد بکشم. حرف بزنم. بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم و هرآنچه ذهنم را به آتش کشیده، بریزم بیرون؛ امّا راستش تمام حرفی که میخواستم بزنم را سعاد ماسی الجزایری با همین آهنگ آرامش زده. خلاصهاش میشود اینکه: اگر بخت بهتری داشتم(داشتیم)، در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده، آواز نمیخواندم. راستش دیگر حوصلهمان از این زندگی سر رفته.
علیرضا فیروزجاه، نفر دوم مسابقات جهانی شطرنج 2019، با پرچم فیده در مسابقات حاضر بود.
میترا حجازیپور، بدون حجاب اسلامی در مسابقات قهرمانی شطرنج جهان شرکت کرد و از تیم ملی هم کنار گذاشته شد.
کیمیا علیزاده، دارندۀ مدال برنز المپیک، اعلام کرده به ایران بر نخواهد گشت و با پرچم کشور دیگری در المپیک حاضر خواهد بود.
سه گزارۀ بالا، به معنای شروع موج جدیدی از مهاجرتهاست. اگر تا پیش از این، موج مهاجرتهای از سر بدبختی و بیچارگی، به امید داشتن یک زندگی بهتر، تنها دامنگیر دانشگاهیان بود، حالا این موج دامن ورزشکاران را هم گرفته. هنوز آنقدر از المپیک 2016 فاصله نگرفتهایم که یادم برود، اگر همین کیمیا علیزاده نبود، تکواندوی ایران در برزیل بی مدال میماند. هنوز یادم نرفته که او نخستین زن مدالآور ایران در بازیهای المپیک بود. هنوز یادم نرفته که میلاد بیگی، با پرچم آذربایجان روی سکوی اول رفت و رضا مهماندوست، سرمربی همین تیم آذربایجان بود. هنوز یادم نرفته و حالا خبر رسیده که کیمیا علیزاده تصمیم دارد برای کشور دیگری در المپیک 2020 مبارزه کند. شاید در این روزهای ماتمزده بیاهمیت جلوه کند؛ امّا همین موضوع ساده فکر مرا چند روزی است که مشغول کرده. دارم به روزی فکر میکنم که کیمیا علیزاده روی سکو رفته، مدال خوشرنگی روی سینهاش انداخته و با پرچم کشور دیگری عکس یادگاری میاندازد. دارم به سعید مولایی فکر میکنم که قرار است در المپیک 2020 با پرچم مغولستان مبارزه کند. دارم به سرمایههای انسانی فکر میکنم. سرمایهای که هر روز دارد تحلیل میرود و کسی هم حواسش نیست. اصلاً تنها چیزی است که این روزها انگار هیچ اهمیتی ندارد. هیچ اهمیتی.
در یک دنیای وارونه میشد امروز از محمدرضا لطفی گفت. از موسیقی ایرانی، از گروه چاووش، از شیدا. از صد کاروان شهید. از برادری که بیقرار است. از آن اجرای م تصنیف سپیده، از ایران، ای سرای امید. از چاووش 6.
در یک دنیای وارونه میشد از غلامرضا تختی هم نوشت. از غلامرضایی که وقتی جلوی الکساندر مدوید قرار گرفت، وقتی دید پای راست مدوید آسیب دیده، در تمام وقت کشتی از پای آسیب دیده حریف زیر نگرفت و بازی را به خاطر صد گرم وزن بیشتر باخت! از غلامرضایی که عاشق شعر و موسیقی بود. که سایه را دوست داشت. که حتی پا به پای ابتهاج سیگار کشید.
یا میشد رفت سراغ قصههای شاهنامه. مثلاً میشد از فرود حرف زد. از فرود پسر جریره. فرودی که سر نابخردیهای طوس جان خودش را از دست داد. از مادری که داغ فرزند دیده، شکم تمام اسبهای قصر را دریده، انبارهای قصر را به آتش کشیده و دست آخر در کنار فرزند به زندگی خودش هم پایان داده است. تنها خودکشی شاهنامه.
یا نه، میشد رفت به سراغ هزار و یک شب. هزار افسان و قصههای شهرزاد. در یک دنیای وارونه، شاید میشد از شهرزاد گفت. شهرزادی که شب هزار و یکم، وقتی آخرین قصهاش به پایان رسید، رو به شاه کرد و گفت ای ملک جوانبخت. این من و این سه فرزند تو. به حرمت خون این سه فرزند، به حرمت این هزار و یک شب قصهگویی، از خون من و ن شهر بگذر. و شهریار که دیگر آن مرد درندهخوی زنستیز نبود، بچههایش را به آغوش کشید و گفت من روزهاست که تو را بخشیدهام. روزهاست که دیگر آن شهریار پیشین نیستم. که قصههای تو درمان دردهایم بوده.
حتی در یک دنیای وارونه میشد از فوتبال نوشت. مثلاً از بازی امشب. از دربی منچستر. از کریهای دلنشین رفیقان فوتبالی. از منچستری که دوست داریم همان قرمز باشد تا آبی. که دوست داریم سر به تن سیتی و مربیاش نباشد. البته با انگیزههای درونی متفاوت.
همین. توی یک دنیای وارونه میشد امروز از خیلی چیزها نوشت. میشد از خیلی چیزها حرف زد. ولی توی این دنیا؟ نه. راستش نه. دل و دماغ نوشتن را این روزها هیچ ندارم.
به عنوان یک هوادار فوتبال حمله به سفارت عربستان را هرگز فراموش نکردم. هربار که تیمهای ایرانی، نه در ورزشگاه خانگی و نه پیشروی هزاران تماشاگر که در ورزشگاهی غریبه و خالی از تماشاگر، مقابل تیمهای عربستانی به میدان میروند، یاد دیماه نودوچهار میافتم. البته هنوز هم نه دلیل آن حمله را میدانم و نه اصلاً قصدم صحبت کردن از آن است. برای من خود رویداد اهمیتی نداشت؛ که هنوز دانشجو بودم و بیشتر وقتم با پایاننامه میگذشت و وقتی هم اگر میماند، ترجیح میدادم صرف تفریحهایی کنم که درمان دردهایم بود. راحتتر بگویم، ترجیح میدادم بیخیال بیستوسی و غیره شوم و به جایش دراز بکشم پای تلوزیون و فوتبال ببینم. امّا بعد از حمله به سفارت عربستان بود که تیمهای عربستانی جو را امنیتی کردند و از کاه، کوه ساختند و فدراسیون فوتبال آسیا مجبورمان کرد در کشوری بیگانه، به مصاف تیمهای عربستانی برویم. اینکه هنوز حمله به سفارت عربستان را فراموش نکردهام، دقیقاً به همین خاطر است.
فوتبال در برابر ت، اهمیت چندانی ندارد؟ نداشته باشد. اینکه هردو به هم راه دارند و از هم جدا نیستند به کنار، ولی مگر من از اهمیتش گفتم؟ نه؛ ولی باور دارم تاریخ دیپلماسی ی ما بیشباهت به تاریخ دیپلماسی فوتبالیمان نیست.
حالا اتفاقهایی که از دیماه نودوچهار تا دیماه نودوهشت در تاریخ فوتبالمان افتاده را جلوی چشم گرفتهام و یکی یکی نگاه میکنم. از دعوای زرگری دو سرمربی خارجی (کیروش و برانکو) که بگذریم، از شکستها و حذف در جامجهانی که بگذریم، از شکست پرسپولیس در فینال آسیا که بگذریم، از شکست سه-یک مقابل ژاپن که بگذریم، از رفتن کیروش که بگذریم، تازه میرسیم به همین یکسال آخر فوتبال ایران. سالی که با شکست در نگهداشتن برانکو شروع شد و بعد هم ختم شد به شکست در نگاهداشتن دیگر مربیان خارجی. یکی پس از دیگری. با کوهی از بدهیهای مالی و پاهای مانده در گل. و مدیرانی که از مدیریت فقط نشستنش روی صندلیهای چرمیاش را بلدند. همین و بس.
حالا چه شده؟ راستش هیچ. باز یک خبر بیاهمیت دیگر رخ داده. خبر بیاهمیتی که دوست دارم اسمش را بگذارم: «فاجعۀ دیپلماسی».
خبری که احتمالاً در این فضای مهآلود گم میشود و کسی هم نیست که حواسش به آن باشد. رئیس فدراسیونمان رفته، مدیران باشگاهیمان هم که مترسکاند و از پشت پرده کنترل میشوند. کشور هم که مثله شده، هرکسی ساز خودش را میزند و خودش را مرکز هستی میداند و انتظار دارد دیگران همان راهی را بروند که او میگوید، وسط این بلبشو، خبر رسیده که: «فوتبال ایران به خاطر آنچه شرایط حساس جنگی توصیف شده، از هرگونه میزبانی محروم است.»
این تک خطی ساده، یعنی مثلاً برای بازی استقلال با الکویت کویت در ورزشگاه آزادی برگزار نخواهد شد و برای بازی با یک تیم دسته سوم، باید بکوبیم، برویم هزار کیلومتر آنطرفتر، توی کشوری بیگانه و دور از مردمی که دلخوشیهایشان هرروز دارد کم و کمتر میشود. این یعنی آن حضور بیاهمیت ن در ورزشگاه آزادی(بازی ایران-کامبوج) هم، دیگر تکرار نخواهد شد. یعنی برای بازی با هنگکنگ هم باید برویم عمان یا شاید قطر مثلاً. به زبان سادهتر، معنای این «فاجعۀ دیپلماسی» یعنی منزویتر شدن روزبهروز فوتبال ملی و به دنبالش، افول روزبهروز فوتبال ملی. در حقیقت حالا که تیم امیدمان از رفتن به المپیک برای همیشه بازمانده، دیگر امیدی برای رفتن به جامجهانی هم نداریم. دیگر امیدی به فوتبال باشگاهی هم نداریم.
اگرچه این «افیون تودهها» رهاورد بیگانگان است و بازی مردمفریب است و در برابر مواضع ت و اتفاقهای ی ذرهای هم اهمیت ندارد. امّا همین خبرهای به ظاهر بیاهمیت، این روزها شلاق شده به تن و بدنم و هرکاری میکنم، نمیتوانم دربارهشان ننویسم و حرف نزنم.
میگفت: «فکر کن نه خانی آمده و نه خانی رفته. فراموشش کن و برگرد به جریان عادی زندگی.»
گفتم: «اتفاقاً هم خانی آمده و هم خانی رفته. راستش همینی که میبینی درست جریان عادی زندگی است.» و بعد فکر کردم اگر فقط مفهوم یک چیز را در زندگی خوب یاد گرفته باشم، آن مفهوم شکست است. بار اولی نبوده که طعم شکست را چشیدهام و بار آخر هم نیست. و اینکه من هم مثل هر انسانی از باختن و شکست خوردن ناراحت میشوم و اعصابم تیزتیزی میشود و چند روزی عقربههای رفتار و کردارم تنظیم نیست. هر زخمی زمان میخواهد تا درمان شود. خان و خان بازی و حاشا کردنش؟ راستش گمان نمیکنم راه خوبی برای درمان این زخمها باشد.
همین.
پینوشت: طعم شکستهای شما را نمیدانم. اما برای من طعم شکست هیچ وقت تلخ نبوده. در حقیقت شکست برایم مثل مزۀ سیر میماند توی غذایی که خیلی دوستش داشته باشم.
عکس؟ مسلماً تزئینی است.
صبح وقتی روی دورچرخه از بین ماشینها رد میشدم به مادر فکر میکردم. به این کلمه و مفهومی که همۀ مردم کوچه و خیابان امروز به یادش هستند. یکی برای مادرش شیرینی کشمشی میخرد و دیگری عکسی از مادرش را توی صفحۀ مجازیاش بازنشر میکند و آن یکی تازه شب که میشود یادش میآید مادری هم داشته و با تماسی سعی میکند ادای دینی کرده باشد. انگار که فقط بخواهند باری را از دوششان بردارند. بار ادای دین سالیانه به مادر را. همان نی که 365 روز سال را مادرانگی میکنند و فقط به اندازۀ یک روز در سال از آنها تجلیل میشود. آن هم فقط در حد یک تماس تلفنی، یک کیلو شیرینی کشمشی یا پیامکی کپی پیست شده.
داشتم فکر میکردم چرا و چطور مادر بودن را فقط در یک کیلو شیرینی و یک تماس خشک و خالی خلاصه کردهایم؟ مگر نه اینکه مادران، تمام روزهای سال مادرند و به اندازۀ تمام روزهای سال به گردنمان حق دارند و باید مدیونشان باشیم و دستبوسشان؟
جلوی مطب دکتر به این فکر کردم که روز مادر برای من خیلی معنایی ندارد. راستش دوست ندارم 365 روز سال را صبر کنم و فقط در یک روز خاص و به اندازۀ یک تماس به مادرم ادای دین کنم. مادرم برای من به اندازۀ تمام این 365 روز ارزش دارد و نه فقط یک روز خاص. اگر هم گاهی یادم میرود احوالش را بپرسم، مطمئنم که میداند همیشه یک جایی از قلبم و از ذهنم مخصوص دلسوزیها، لطفها، چشمغرهها، محبتها و خودِ خود اوست.
تا حالا سعی کردی چشمت فقط به دروازهبان باشه و نه به مهاجم؟ سخته چشمت رو از توپ جدا کنی. تلاش زیادی لازم داره. میبینی که دروازهبان به عقب و جلو ت میخوره. به چپ و به راست خم میشه. سر دفاع فریاد میزنه. ولی معمولاً فقط زمانی توجهت بهش جلب میشه که توپ به سمت دروازه شوت شده.
مسخره است. تماشا کردن دویدن دروازهبان به این طرف و اون طرف بدون توپ. همینه که دوباره چشمهات به مهاجم جلب میشه. «ترس دروازهبان از ضربۀ پنالتی»
تصویر: شاید یک عصر دلپذیر پاییزی برای هوادارها و البته یک عصر دردآور برای آقای دروازهبان، دیوید لاوسون. روزی که برای سرپا ماندن در زمین بازی تکیهاش به تیرک چهارچوب سهبر فی بود و دستش به تور دروازه. روزی که از دهانش خون میچکید و تا آخرین لحظه توی چهارچوب ماند تا اورتونیها با چهار گل برابر تاتنهام به برتری دست پیدا کنند. یک روز پاییزی در سال 1977.
آخرین باری که برای یک دوست نامه نوشتم، حدود یک سال و نیم پیش بود. نامهای که البته هرگز پست نشد و ماند روی دستم. اگر این آخرین بار را کنار بگذارم، آخرین خاطراتم از نوشتن نامه برمیگردد به سالها پیش. به همان سالهایی که در فقط همسایۀ دیوار به دیوارمان تلفن داشت و اگر میخواستی با کسی در تماس باشی، چارهای جز نوشتن نامه نبود. گمانم هفت یا هشت سالم بود و وقتهایی که مادر یا خالهها دست به کاغذ و قلم میشدند، آخرین سطرهای کاغذشان مال من بود. البته که فقط بلد بودم با یکی دو جوک بیمزه خطهای آخر نامه را پر کنم و تازه نوشتن همین چند خط هم لااقل یک ساعت زمان میبرد.
فکر میکنم بیشترمان یکی دو خاطرۀ شیرین از نامهنویسی داشته باشیم و احساس دلچسب نوشتن چند خط نامه را چشیده باشیم. خلاصه این شد که دیروز به ذهنم رسید بد نیست یک بازی وبلاگی با همین موضوع راه بیاندازیم. مثلاً نوشتن نامه برای یک دوست دور. خیلی دور، آنقدر دور که حتی وجود خارجی هم نداشته باشد!
میدانم کمی گیج شدید. سادهتر بگویم، چشمهایتان را ببندید و وارد دنیای ذهنتان شوید و ببینید دوست دارید کدام یک از شخصیتهای داستانی، کارتونی یا فیلمهای سینمایی را به عنوان یک رفیق در کنار خود داشته باشید؟ دوست دارید کدام یکی از این شخصیتها، یک موجود واقعی در همین دنیای واقعی باشد؟ رفیقی که بشود برایش نامه نوشت و از حال و هوای زندگی گفت و سر درد و دل را برایش باز کرد.
مثلاً خودم همیشه دوست داشتم ماهیسیاه کوچولو رفیق شفیق زندگیام باشد. یا دوست داشتم یکبار هم که شده در زندگی با آقای ووپی، سر یک میز بنشینم. گاهی هم برایش نامه بنویسم و هرچه در ذهنم میگذرد را به او بگویم؛ به این امید که از توی کمد درهم و برهمش راهحلی برای مشکلات زندگیام پیدا کند. همین. به همین سادگی.
قانون؟
فکر نمیکنم برای این بازی به قانون خاصی نیاز داشته باشیم. سراغ هر شخصیتی (از هر کتاب و فیلم و کارتونی) میتوانید بروید و برایش نامه بنویسید. از هرچه دوست دارید بنویسید و هرچقدر که دوست داشتید بنویسید. همین و بس.
فقط اینکه هدفمان از این بازی دورهم بودن است و دور شدن از فضای کسالتبار این روزها. امیدوارم کمی هم نگرانیهای این روزهایمان را کم کند. پس برای اینکه دورهمی بزرگتری داشته باشیم، لطف کنید و دو، سه نفر از دوستانی که دارید را هم به این دورهمی وبلاگی دعوت کنید. (ارسال لینک مطلب هم فراموشتان نشود.)
همین و ارادتمند. :)
صفرم: چهارده روز پیش، به یک دوستی گفتم رمز وبلاگم رو تغییر بده تا یک مدت از نوشتن دور باشم. امشب بهش میگم، خب حالا رمز وبلاگم رو بده. رمز وبلاگ رو گذاشته بود: «glorymanunited»! الآن تازه اومدم توی پنل وبلاگ و دوباره یادم افتاد. خلاصه که خیلی نامردی :)
یکم: اینکه کامنتهای پست قبل رو با تأخیر جواب دادم، دلیلش همین چهارده روز دوری از وبلاگ بود. (برای موارد قبلی که این اتفاق میافتاد البته بهانهای ندارم متأسفانه. :عرق شرم.)
دوم: بعد از ده سال بر ترسم از دندانپزشکی غلبه کرده بودم و سه، چهار جلسه رفته بودم دندانپزشکی که با این حساب همه چیز رفت روی هوا. حالا من موندم و پنج تا دندان کوتاه شدۀ در انتظار روکش که از قضا یکیشون هم نسبت به سرما و گرما حساسه.
سوم: این روزها دوست دارم پیاده برم تا پارک. دوست دارم برم بدوم. دوست دارم سوار دورچرخه توی مسیر باد پا بزنم و یک ساعت تمام توی کوچه پسکوچههای شهر تاب بخورم.
چهار: هرباری که میریم بیرون، ننه مجبورمون میکنه تمامی مراحل پیشگیری رو انجام بدیم. اگر توی هر خانه یکی مثل ننه بود، خیلی زود مشکل حل میشد.
پنج: توی این دو هفته اتفاقهای خوب هم افتاده البته. یکیش اینکه، همیشه دوست داشتم ورزشینویسی رو امتحان کنم. حالا موقعیتی پیش اومده که با یک سایت ورزشی همکاری دارم. حال و روز سایت بهتر بشه، معرفیش میکنم. :)
شش: خیلی وقت بود، کتابی که حسابی به دلم بشینه نخونده بودم. این روزها دارم طومار نقالی شاهنامه میخونم و الله الله از هنر نقالی. حالا کم کم ازش میگم.
هفت: امشب به همون دوستی که رمز وبلاگم رو گذاشته بود: «glorymanunited» میگفتم دوست دارم حرکتی رو توی وبلاگ شروع کنم که کمی از این حس نگرانی فاصله بگیریم. چالش یا بازیای که لااقل کمی از فضای این روزها رو خنثی کنه. فضا رو به سمتی ببریم که نگرانی آدمهای اطرافمون کمتر بشه. هنوز سوژۀ خاصی به ذهنم نرسیده. اگر چیزی توی ذهنتون بود بگید تا دربارهاش حرف بزنیم.
هشت: همین و ارادتمند :)
حسینقلی جان سلام. امیدوارم حالت خوب، دماغت چاق، کیفت کوک، نفست به راه و زندگی بر وفق مرادت باشد.
متأسفانه آخرین باری که برای کسی نامه نوشتم، هفت یا هشت سالم بود و از آن زمان بیست سالی میگذرد. این است که نمیدانم باید از چه بنویسم و از کجا بگویم. همین چند دقیقه پیش یاد قولی افتادم که به تو داده بودم. یادت هست؟ آخرین باری که همدیگر را دیدیدم، گفته بودم خیلی زود نامه مینویسم و برایت چند لب یدکی بزرگ میفرستم تا یک دلِ سیر با آن بخندی. حالا یادت آمد؟ اما راستش از بخت بد تو یا از بخت بد خودم زندگی افتاد توی یک سراشیبی بزرگ و این شد که چند وقتی خزیدم توی غار تنهایی. منظورم از غار همان اتاق سه در چهار خانه است که فقط یک پنجره رو به دنیای بیرون دارد و خودم و وسایلم را تویش پخش و پلا کردهام. رفته بودم توی غار و چند روزی از اتاق بیرون نیامدم. خدا میداند اگر روز آخر مأمور برق نیامده بود و زنگ خانه را نزده بود، چه اتفاقهایی میافتاد. احتمالاً در همان غار تجزیه میشدم و تمام. :)
خب همین دیگر. خبر خاصی نیست. در این چند وقت هرچه بوده، فقط جریان تکراری زندگی بوده. کار، کتاب، بدبختی و قرنطینه. گاهی هم سرم با کتاب و فوتبال و موسیقی گرم است. میدانم که وضع تو هم بهتر از این نیست. هرچه باشد یک عمر است در آرزوی یک لبخند ساده ماندهای و چه چیزی دردناکتر از اینکه آدم نتواند بلند بلند بخندد؟
حالا که حرف دیگری برای گفتن نمانده، اجازه بده کمی هم فلسفه ببافم و بار فنی نامه را ببرم بالا.
شروع فلسفه بافی:
چند روز پیش داشتم از سم بارترام میخواندم. احتمالاً نمیشناسیاش. روزی روزگاری دروازهبان تیم چارلتون انگلیس بوده. چیزی که از سم بارترام به یادگار مانده و مرا به یاد او انداخته یک خاطرۀ دردناک است. خاطرۀ یک روز ابری و مهآلود در زمین چمن شهر. آنقدر مهآلود که سم بارترام بیچاره دستهایش را روی زانوهایش گذاشته بوده، به جلو خم شده بوده و چشمهایش را تیز کرده بوده، بلکه بتواند چند متر جلوترش را ببیند. داستان وقتی غمانگیز میشود که داور مسابقه به خاطر مهآلود بودن هوا بازی را تعطیل میکند. داور و بازیکنان و هواداران ورزشگاه را ترک میکنند. اما کسی حواسش به سم بارترام بیچاره نبوده. سم تا پانزده دقیقه بعد از تعطیلی بازی همچنان توی چهارچوب سهبرفیاش ایستاده بوده و فقط تمرکزش روی این بوده که اگر توپی به سمت دروازهاش آمد، حواسش جمع باشد و زودتر ببیندش و به سمتش شیرجه برود. فکر کن؟ پانزده دقیقه انتظار بیهوده برای اینکه نکند گل بخوری. خلاصه که وقتی مأمورین ورزشگاه برای جمع کردن تور دروازه میآیند، تازه سم بارترام میفهمد که بازی نیمهتمام مانده و همه رفتهاند. بارترام بیچاره فردایش دیگر به باشگاه نرفت. پسفردایش هم. روزهای بعدش هم. گفته بود: «غمانگیز است. من از دروازۀ آنها حراست میکردم و آن نامردها مرا پاک از یاد برده بودند. همهاش فکر میکردم چقدر خوب بازی میکنیم! تیم ما همهاش در حمله است و بازیکنان چلسی دقیقهای هم فرصت نزدیک شدن به دروازۀ مرا پیدا نمیکنند.»
راستش حالا که به سم بارترام فکر میکنم، میبینم حق داشته فردای روز مسابقه به باشگاهش نرود. فردایش هم نرود. پسفردایش هم. روزهای بعدش هم. فکر کن! پانزده دقیقه از زندگیت را صرف کاری کنی که برای کسی جز تو هیچ اهمیتی نداشته باشد. حالا برای بارترام دروازه بوده و برای من و تو هرچیز دیگری میتواند باشد.
پایان فلسفه بافی.
خیلی خب. برگردم به همان حالت دیفالت خودم. حالا که برایت این نامه را مینویسم، بچهها توی حیاط خانه جمع شدهاند و بازی میکنند. مادربزرگ درحال آماده کردن بساط ناهار است و من هم نشستهام توی همان اتاق سه در چهار. بساط چایی هم مثل همیشه پهن است. خلاصه که جایت حسابی خالی است. باید کم کم بروم. راستی از اینکه بد خط هستم، شرمندهام. اگر نتوانستی نامه را بخوانی، بعد از اینکه این ماجراها تمام شد، بیا تا برایت بخوانمش. همین. دیگر حرفی نیست. ته پاکت برایت چندتایی لب یدکی گذاشتهام. هروقت دوست داشتی برشان دار و یک دل سیر بخند. بلند بلند. به جای من هم بخند. خیلی بلند. آنقدر بخند که لپهایت درد بگیرد و از حال بروی و روی زمین ولو شوی.
بیشتر از این حرفی نیست. مراقب خودت باش و به خانواده هم سلام برسان.
ارادتمندت آقاگل :)
22 اسفند 1398
.
پ.ن:
یه مردی بود حسینقلی
چشماش سیاه، لپاش گلی
غصه و مرگ و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت (+)
پ.ن2: دعوت میکنم از مسعود، زمزمههای تنهایی، آرزوهای نجیب، رستاک و سجل.
درباره این سایت