ابراهیم ادهم «رحمة اللهّ علیه» در وقت پادشاهی به شکار رفته بود. در پی آهویی تاخت تا چندان که از لشکر به کلّی جدا گشت و دور افتاد. اسب در عَرَق غَرق شده بود از خستگی. او هنوز میتاخت در آن بیابان. چون از حد گذشت، آهو به سخن درآمد و روی بازپس کرد که:« مَا خُلِقْتَ لِهذا، تو را برای این نیافریدهاند و از عدم جهت این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی. خود مرا صید کرده گیر، تا چه شود؟»
ابراهیم چون این را بشنید نعرهای زد و خود را از اسب درانداخت. هیچکس در آن صحرا نبود غیر شبانی، به او لابه کرد و جامههای پادشاهانۀ مرصّع به جواهر و سلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را به من ده، و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده. آن نمد در پوشید و راه گرفت. اکنون غَرَضِ او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود؟ او خواست که آهو را صید کند، حقتعالی او را به آهو صید کرد. تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد. و مراد مُلکِ اوست و مقصود تابع او.
درباره این سایت