در سمرقند بودیم و خوارزمشاه سمرقند را در حصار گرفته بود و لشکر کشیده، جنگ میکرد. در آن محلّه دختری بود عظیم صاحب جمال، چنانکه در آن شهر او را نظیر نبود. هر لحظه میشنیدم که میگفت:«خداوندا کِی روا داری که مرا به دست ظالمان دهی؟ و میدانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.»
چون شهر را غارت کردند و همه خلق را اسیر میبردند و کنیزکانِ آن زن را اسیر میبردند، او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحب جمالی کس او را نظر نمیکرد. تا بدانی که هر که خود را به حق سپرد، از آفتها ایمن گشت و به سلامت ماند و حاجت هیچکس در حضرت او ضایع نشد.
درباره این سایت