میگفت: «فکر کن نه خانی آمده و نه خانی رفته. فراموشش کن و برگرد به جریان عادی زندگی.»
گفتم: «اتفاقاً هم خانی آمده و هم خانی رفته. راستش همینی که میبینی درست جریان عادی زندگی است.» و بعد فکر کردم اگر فقط مفهوم یک چیز را در زندگی خوب یاد گرفته باشم، آن مفهوم شکست است. بار اولی نبوده که طعم شکست را چشیدهام و بار آخر هم نیست. و اینکه من هم مثل هر انسانی از باختن و شکست خوردن ناراحت میشوم و اعصابم تیزتیزی میشود و چند روزی عقربههای رفتار و کردارم تنظیم نیست. هر زخمی زمان میخواهد تا درمان شود. خان و خان بازی و حاشا کردنش؟ راستش گمان نمیکنم راه خوبی برای درمان این زخمها باشد.
همین.
پینوشت: طعم شکستهای شما را نمیدانم. اما برای من طعم شکست هیچ وقت تلخ نبوده. در حقیقت شکست برایم مثل مزۀ سیر میماند توی غذایی که خیلی دوستش داشته باشم.
عکس؟ مسلماً تزئینی است.
درباره این سایت