«مولانا شمس الدین-قدس اللهّ سرّه-می‌فرمود که قافله‌ای بزرگ به جایی می‌رفتند، آبادانی نمی‌یافتند و آبی نی. ناگاه چاهی یافتند بی دلو. سطلی به دست آوردند و ریسمان‌ها، و این سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد. دیگری را فرستادند هم بریده شد. بعد از آن اهل قافله را به ریسمانی می‌بستند و در چاه فرو می‌کردند، برنمی‌آمدند. 

عاقلی بود، او گفت: «من بروم.» او را فرو کردند. نزدیک آن بود که به قعر چاه رسید، سپاهی باهیبتی ظاهر شد. این عاقل گفت: «من نخواهم رهیدن! باری، تا عقل را به خودم آرم و بی‌خود نشوم تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن.»

این سیاه گفت:«قصهٔ دراز مگو، تو اسیر منی. نَرَهی! الّا به جوابِ صواب. به چیزی دیگر نَرَهی. 

گفت:«فرما»

گفت: «از جای‌ها کجا بهتر؟»

عاقل گفت: «من اسیر و بیچارهٔ وِی‌ام، اگر بگویم بغداد یا غیره، چنان باشد که جای وی را طعنه زده باشم.» گفت:« جایگاه آن بهتر که آدمی را آن‌جا مونسی باشد. اگر در قعر زمین باشد، بهتر آن باشد. و اگر در سوراخ موشی باشد، بهتر آن باشد.» 

گفت: «احسنت، احسنت! رَهیدی. آدمی در عالم تویی. اکنون من تو را رها کردم و دیگران را به برکت تو آزاد کردم.»


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انشا بیستپ اموزش زبان المانی آسمان هنر علیرضا سجده ای My Bitcoin فعالیت های روزانه آموزشی کلاس 9/3 زیست شناسی و زیست فناوری گیاهی گل هاي تازه Ronnie مجله عروج