تلوزیون چهارده اینچ الجی را گذاشتهایم توی تاقچه. دایی دراز کشیده روبروی تلوزیون. بهترین جای اتاق مال اوست. دایی دیگرم پشتی به بغل تکیه داده به بخاری نفتی. بخاری نفتی کنار دستمان هو هو میکند و گرمایش را پخش میکند توی خانه. خالهها و مادر و حتی ننه دور بخاری نشستهاند و چشمشان به تلوزیون است. تخمه؟ نه. ولی حتماً بساط چایی و بلوطِ پخته روی بخاری علم بوده. ما بچهها هم خودمان را آن لالوها هل دادهایم. همه چشم دوختهایم به تلوزیون خانۀ ننه تا فوتبال را رنگی ببینیم. دایی میگوید امیدی نیست و استرالیا قویتر از ماست و احتمالاً پنج، شش تا میخوریم. کوچکتر از آنم که گوشم پی حرف بقیه باشد. هوش و حواسم بیشتر به آدمکهای رنگی توی قاب تصویر است و به داوری که توپ را گذاشته وسط زمین.
تا قبل از اینکه داور سوت بازی را بزند، تنها برخوردم با چیزی شبیه فوتبال، یک توپ لاستیکی دولایه بوده و دروازههایی از جنس آجر و ده پانزده بچه که دنبال توپ میدویم. بازیکنها توی زمین میدوند و دایی یک بند فحش میدهد. من فقط حواسم به آدمکهای رنگی است و احتمالاً به بلوطها که کی میپزد. دایی میپرد هوا. دستش را به نشانۀ حسرت روی سرش میگیرد و میگوید: «تمام شد.» راستش نمیفهمم چه چیزی تمام شده. فقط میبینم که آدمهای زردپوش تصویر خوشحالند و آنهایی که بیشتر شبیه دایی هستند، دارند سرهم داد میزنند. همه چیز همینطور میگذرد، تا نوبت به بلوطها میرسد. دایی تلوزیون را خاموش کرده و برای خودش چایی میریزد. بقیه هم یا مشغول بلوط خوردنیم و یا استکانی چایی دست گرفتهایم.
دایی دوباره تلوزیون را روشن کرده، داور دوباره توپ را کاشته وسط زمین. اینبار بازیکنها جای خودشان را باهم عوض کردهاند. ایرانیها رفتهاند سمت دیوار و زردها سمت در. همینکه بازی شروع میشود دوباره نالههای دایی و فحشهایش میرود هوا. اینطرف از خالهها هم گاهی صدایی بلند میشود و با هرتوپی که میآید روی دروازۀ ایرانیها، دادی میزنند. توپ دوباره میرود توی دروازه و زردها میپرند هوا. ننه بازی را ول کرده و رفته. مامان با عمه و خاله نشستهاند به تعریف. من و وحید نشستهایم کنار بخاری و هنوز چشم دوختهایم به تلوزیون. غرغر بابای وحید و دایی تمامی ندارد. همینطور رگباری غر میزنند و چایی میخورند. بابا و عمو هم آمدهاند. رضا هم آمده و همه حلقه زدهاند دور تلوزیون.
تور دروازۀ عابدزاده را مردکی دیوانه پاره کرده. همه زدهایم زیر خنده. بیشتر از قیافۀ آن مرد خندهام گرفته است. موهای زردرنگ بلند و صورتی شبیه دلقکها. دروازهبان ایران آدامس میجود و لبخند میزند. بعدها میفهمم مردی که آن وسط پشتک میزد و دندانهای سفیدش را به رخ میکشید، احمدرضا عابدزاده است. بعدها میفهمم که آن بازوبند زردرنگ یعنی نشان کاپیتانی و آن همه لبخند، یعنی هنوز کار تمام نشده و باید تا آخرین لحظه و آخرین نفس جنگید.
دیگر از بازی چیز زیادی یادم نیست. فقط یادم است که توپ یک هو رفت توی دروازۀ زردها و بعد مردها پریدند بالا. ما هم وقتی سروصدای مردها را دیدیم، بی اختیار بپر بپر راه انداختیم. بعد یکباره استرس افتاد به جانم. هرکسی زیرلب چیزی میگفت. ننه دوباره آمده بود و ایستاده بود کنار بخاری. ما وسط اتاق سرپا ایستاده بودیم. گزارشگر فریاد میکشد غزال تیزپای آسیا و بعد توپ دوباره میرود توی دروازۀ زردها. این گل را بعدها هزار بار دیگر خواهم دید. به هر مناسبتی گل را تلوزیون نشانمان خواهد داد و هربار از این میترسم که نکند اینبار دروازهبان توپ را بگیرد؟
از زیرلب حرف زدنها و سرپا ایستادن بقیه، میفهمم که موضوع مهمی است. میفهمم که من هم باید زیر لب چیزی بگوییم. یکی آن وسط میگوید: «صلوات بفرستین. صلوات بفرستین.» نمیفهمم چرا، ولی شروع میکنم به صلوات فرستادن. هر چند ثانیه همه داد میزنیم و گاهی هم فحشی این وسط ردوبدل میشود. قاب تصویر میرود روی داور. همه با هم میپریم بالا. سروصدایمان احتمالاً میرود تا خانۀ همسایه. سروصدای همسایه هم میآید تا خانۀ مادربزرگ. توی قاب تلوزیون ایرانیها با پرچم رنگی دور زمین میدوند و ما دور اتاق مادربزرگ.
بعدها میفهمم جام جهانی یعنی چه و چرا آن روز همه اینقدر خوشحال بودیم. بعدها علاقهام به عابدزاده ده برابر میشود. بعدها بیشتر اهل فوتبال میشوم و فوتبال میشود جزئی از زندگی روزمرهام. بعدها عکس تمام دروازهبانها را جمع میکنم و وقتهای دلتنگی میروم سراغشان. بعدها میرسم به هشت آذر نودوهشت و این پست را مینویسم. بعدها که هیچ حالم خوب نیست، به این فکر میکنم که چرا دیگر نمیشود مثل آن روزها شاد بود. که چرا روح جمعیمان مدتهاست شادیی از این جنس را تجربه نکرده. یعنی، حقمان نیست که چنین شادیهای جمعیای را دوباره تجربه کنیم؟ حقمان نیست یعنی؟ لااقل یکبار دیگر در تمام سالهای باقیمانده؟
نمیفهمم.
درباره این سایت