در یک دنیای وارونه میشد امروز از محمدرضا لطفی گفت. از موسیقی ایرانی، از گروه چاووش، از شیدا. از صد کاروان شهید. از برادری که بیقرار است. از آن اجرای م تصنیف سپیده، از ایران، ای سرای امید. از چاووش 6.
در یک دنیای وارونه میشد از غلامرضا تختی هم نوشت. از غلامرضایی که وقتی جلوی الکساندر مدوید قرار گرفت، وقتی دید پای راست مدوید آسیب دیده، در تمام وقت کشتی از پای آسیب دیده حریف زیر نگرفت و بازی را به خاطر صد گرم وزن بیشتر باخت! از غلامرضایی که عاشق شعر و موسیقی بود. که سایه را دوست داشت. که حتی پا به پای ابتهاج سیگار کشید.
یا میشد رفت سراغ قصههای شاهنامه. مثلاً میشد از فرود حرف زد. از فرود پسر جریره. فرودی که سر نابخردیهای طوس جان خودش را از دست داد. از مادری که داغ فرزند دیده، شکم تمام اسبهای قصر را دریده، انبارهای قصر را به آتش کشیده و دست آخر در کنار فرزند به زندگی خودش هم پایان داده است. تنها خودکشی شاهنامه.
یا نه، میشد رفت به سراغ هزار و یک شب. هزار افسان و قصههای شهرزاد. در یک دنیای وارونه، شاید میشد از شهرزاد گفت. شهرزادی که شب هزار و یکم، وقتی آخرین قصهاش به پایان رسید، رو به شاه کرد و گفت ای ملک جوانبخت. این من و این سه فرزند تو. به حرمت خون این سه فرزند، به حرمت این هزار و یک شب قصهگویی، از خون من و ن شهر بگذر. و شهریار که دیگر آن مرد درندهخوی زنستیز نبود، بچههایش را به آغوش کشید و گفت من روزهاست که تو را بخشیدهام. روزهاست که دیگر آن شهریار پیشین نیستم. که قصههای تو درمان دردهایم بوده.
حتی در یک دنیای وارونه میشد از فوتبال نوشت. مثلاً از بازی امشب. از دربی منچستر. از کریهای دلنشین رفیقان فوتبالی. از منچستری که دوست داریم همان قرمز باشد تا آبی. که دوست داریم سر به تن سیتی و مربیاش نباشد. البته با انگیزههای درونی متفاوت.
همین. توی یک دنیای وارونه میشد امروز از خیلی چیزها نوشت. میشد از خیلی چیزها حرف زد. ولی توی این دنیا؟ نه. راستش نه. دل و دماغ نوشتن را این روزها هیچ ندارم.
درباره این سایت